۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

عدالت

تو از دست می روی
من از پا می افتم...

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

سوگواري در حين رانندگي


امروز
6 آذر 89
7:30 صبح
خيابان نصرت – ميدان توحيد
پرت شدم به آن روز
30 خرداد 88
4 عصر

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

همه چيز ميگذرد، تو نمي گذري*

اينجا كه منم غروب هايي كه دارد نه فقط جمعه ها، كه هميشه چاي روي ميز سرد ميشود.**
اينجا غمناكي يك شعر از احمدرضا احمدي مثل اين:
"حاصلش از عمر دقيقه اي بود كه به ساعت نگاه كرد
گفت: پنج دقيقه هنوز مانده است
ساعت را به عقب برد كه دقيقه رخ ندهد
زمان رخ مي داد
چاره اي نبود..."***
تمام عصر آدم را باراني مي كند.
اينجا شب هايي دارد از جنس سنگ كه وقتي به سقف خيره شده اي كه شايد خوابت ببرد، اين سنگ ميفتد روي سينه ات و آنقدر فشار مي آورد تا نفس ات به شماره بيفتد و قلبت جوري بزند كه انگار كني به مرز سكته نزديك شده اي.
اينجا شبهايي دارد كه واقعيت روي سياه خود را نمايش ميدهد و هر چه هم محكم باشي بي فايده است.
اما...
اما در شب هاي اينجا، حتي همين شب هاي سنگي و تيره، هنوز مسيح بيدار است و نفس ميكشد و  اين بهانه اي است براي شكر و البته لبخندي از عمق جان...

*: همه چيز ميگذرد، تو نميگذري[نمايشنامه]، محمد چرمشير، نشر نيلا، 1389

**و***: چای در غروب جمعه روی میز سرد می‌شود، احمدرضا احمدي، نشر ثالث، چاپ دوم 1387

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

13 آبان 1388

از دیشب مدام در حال فکر کردن یه این موضوع هستم که شادی و اندوه را چگونه می توان اندازه گیری کرد. شادی و اندوه در کجای وجود یک انسان قرار دارد. مثلا عده ای از آدمها که همگی مشغول یک کار مشترک هستند و در سالن تئتر یا سینما نشسته اند؛ همگی تصمیم گرفته اند بخشی از سهم زمان زنده بودشنان را در یک مکان مشخص و صرف دیدن نمایشی خاص بکنند. چطور میتوان فهمید کدامیک از این آدمها که همه روی صندلیهای مشابه نشسته اند، شاد یا غمگین اند؟
شادی و اندوه در مغز ریشه دارد یا در دل؟ دل چیست؟
نمی دانم... جان، روح، روان...
اصلا آیا می توان در فهرست رکوردهای دنیای انسانها شادترین یا غمگین ترین انسان را ثبت کرد؟
چه چیزهایی انسان را غمگین میکند؟؟!
بیماری، درد، جدایی، از دست دادن یاران، پایمال شدن حق، دروغ، عدم تناسب، مرگ، ناهنجاری، از دست دادن اشیا مورد علاقه، نگرانی و اضطراب، ناتوانی، حادثه، از بین رفتن یا ضایع شدن محصول تلاش، ظلم...
راستی این ظلم منشا بسیاری از بدی هاست. دروغ، مرگ، تنهایی... حاصل ظلم هستند. ظلم را چه کسی خلق  کرده و چه کسی پشتیبانی میکند؟ چرا همیشه ظالم ها قدرتمند هستند؟ آیا قدرت ظلم می آورد یا نه! این ظلم است که قدرت به همراه دارد؟ قدرت در ذات چیز خوب و دلپذیری است. قدرت همیشه شادی آور است. پس چرا این نماد بدترین بدی ها، یعنی ظلم همیشه همراه قدرت است؟
اگر آرزو کنم که قدرت به دست مظلومان بیفتد آیا آنها هم ظالم میشوند یا نه آنها قدرتمندان دوست داشتنی خواهند بود؟ در آن صورت تکلیف ظالم های بی قدرت چه خواهد شد. آیا ستمگر بی قدرت نمی تواند ستم کن؟؟
خدایا! این ستمگری و زورگویی را چرا به مغز بشر راه دادی؟

====
دوست خوبم خانم آرین آذریان این متن رو پارسال در ساعاتی که در دسترس نبودم نوشت و بد ندیدم یعد از یک سال اینجا منتشرش کنم.

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

قانون

هيچ شيشه اي دو بار نميشكنه...

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

بيستم مهرماه سال هزار و سيصد و هشتاد و نه

براي هر آدمي روز تولدش روز خاصي به حساب مي‌آيد. خل بازي در مي‌آورد گاهي براي خودش. تا مي‌رسد به آن روز تنش گر مي‌گيرد. هواي دلش ابري و باراني مي‌شود، حتي اگر به روي خودش هم نياورد. تو انگار كن چيزي شبيه حس‌ات در لحظه تحويل سال يا با شيطنت بگو شبيه يك عادت ساليانه.
اين روز آدم براي خودش گم مي‌شود در زمان. شروع مي‌كند به خيال. مي‌رود 10 سال قبل. بعد مي‌بيند 10 سال قبلش سفيد است... نه ببخشيد خالي است. بعد دوباره برمي‌گردد به حال و تا نگاهش مي‌افتد به آدم‌هايش – اين آدم‌هايش كه مي‌گويم به معناي مالكيت نيست، كه به معني آدم‌هاي دور و ورش است، آدم‌هاي نزديكش و عزيزتر از جانش- يك لبخند پخش مي‌شود روي صورتش...
 پ.ن 1 : دوستاني كه ديروز آمده بوديد، متني طولاني آماده كرده بودم برايتان بخوانم اما نخواندم و  براي اين بلاگ همين چند خط كافيست. تا همين جاي متن كه وقتي ميبينمتان لبخندي پخش مي شود روي صورتم...
پ.ن 2: لحظه لحظه بودنم كنارتان را غنيمت مي شمارم، شما كه خوبي‌تان بي دريغ است:
مريم، زهرا، نفيسه، آزاده، نيـــــلوفر، مهدي، علي كوچيكه ص.، حسين، محمدامير، فرهاد، فرشاد، رحمان
پ.ن 3: با تشكر از آرين و آني :)

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

مجازات مرگ

به دوستم (علي كوچيكه ص.) پيشنهاد دادم كه متني رو براي بلاگم آماده كنه. ايشون هم متن زير رو پيشنهاد داد. البته دوست  داشتم متني يا شعري از خودش بود.
***
مجازات مرگ يک وسيله ترور است، وهيچ نمونه ای از عمل حق طلبانه نيست. اين بسيار سخت است و ابدا غير ممکن است، يک قرار داد که بوسيله آن بتوان اين حق را قائل شد و يا هدفی را برای آن مشخص کرد که مجازات مرگ در يک جامعه متمدن افتخار آميز را بتواند مستدل کند. مجازات بطور عادی اين گونه مورد دفاع قرار ميگيرد که يک وسيله برای بهتر نمودن و يا ترساندن است. اما کدامين حق را کسی دارا مي باشد که مرا مجازات کند ، تا ديگران را بهتر کند و يا بترساند؟ بعلاوه چيزی بنام آمار وجود دارد، و اين در تاريخ نشان مي دهد که ، هردو کاملا وتماما اين را ثابت مي کنند ،جهان از زمان بوسيله مجازات نه بهتر شده است و نه ترسانده شده است. کاملا برعکس ...
اگر ما در مورد مسائل بطور روشن سخن بگوييم و از در پرده سخن گفتن امتناع کنيم، در اين صورت مجازات يک وسيله دفاعی جامعه است عليه نقض شرايط زندگی، هرچيزی که محتوی آن مي‌خواهد باشد. اما اين چه چامعه ای است که وسيله بهتری برای دفاع از خود جز جلاد نمي شناسد...؟ زمانی که تبهکاری در اعداد و رقم بزرگ بررسی شوند، در تکرار و نوع تکرار آن نشان ميدهد که  اين الزام وجود ندارد بجای اينکه جلاد را مورد تجليل قرار دهيم، که يکسری تبهکاری را از بين ببرد، که برای تبهکاری جديدی مکان ايجاد کنيم، بايستی که در مورد چنين سيستمی فکر کنيم که چنين تبهکاری را توليد مي‌کند؟
کارل مارکس ، مجازات مرگ

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

از نفس افتاده

آهاي! آقاي فروشنده! ما سه نفري كه ديدي شاد  و شنگول براي خودمان كه نه، براي دوستمان آمده بوديم خريد هديه تولد، به قدر كافي له شده ايم، تو يكي لطفا زخم نزن...
"همه چي داشت درست ميشد اما اون نذاشت..."
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز دوباره ديدم سخنراني 16 آذر آخرش را...
"بعد از من كساني خواهند آمد كه عمل ميكنند و نتيجه آن را مي بينيد..."
آمدند و ديديم...
ببخش كه ما بي چشم و رو هستيم.




۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

روزي كه دچار تو شدم بيشتر از پيش

نسل ما نسل بي اعتقادي است. بي اعتقاديم به هر چيزي كه بوي شما را مي دهد. به تاريخي كه شما روايت ميكنيد. داستاني كه شما قصه پرداز آن هستيد. به ديني كه شما مروج آن هستيد. به تقويمي كه شما مناسبتهاي آن را تعيين ميكنيد.

نسل ما تقويم هاي شما را پاره كرده و دور ريخته... مدتهاست

نسل ما گوشه اي از ذهنش (شايد هم تمام ذهنش) پر است از يادداشت هاي كوچكي (از همان ها كه به در يخچال مي چسبانيم كه چيزهايي را يادمان بياورد) كه روي آن ها نوشته هايي هست كه هر كدامشان به تمام تقويم هاي شما  مي ارزد. روي يكيشان نوشته 2 خرداد : و خداوند عشق را آفريد... روي ديگري نوشته 18 تير: از خون جوانان وطن لاله دميده... يا آن ديگري 18 خرداد: من به خود نامده ام كه به خود باز روم... بعدي 25 خرداد: موج دستاي من و تو دست دنيا رو گرفته... يا آن ديگري...

يكي هم هست همان جاها كه نوشته 30 شهريور: روز ايران، روز خاتمي، روز گفت و گوي تمدن ها... روزي كه هاله ي نور نبود ولي صندلي ها پر بود. روزي كه دنيا احساس كرد ايراني هم كسي دارد كه به او ببالد. فهميد ايران هم مردي دارد كه بايد حرفش را تا انتها شنيد و تازه وقتي حرفش تمام شد بايد دنيا به پايش تمام قد بايستد و تا توان دارد تشويقش كند. به احترامش كلاه از سر بردارد...

نسل ما نسل معتقدي است...

پ.ن: بر ما ببخشاي. ما آدم هاي خاطره بازي هستيم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

بايد گذشت


دري باز مي شود به وسوسه
وارد مي شوي
نمي داني خارج شده اي

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

تافل


حُسن‌اش این است که به بلاد کفر هم سفر کنیم تا زبان در دهان‌مان عادت به بلغور زبان کافر کند تو هستی که دیلماج ما شوی و گفت و گو دو چندان شیرین خواهد شد وقتی حرف همه را فقط از زبان تو می‌فهمیم.

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

حتي نفس كه كم مي‌آورم...

حرف كه كم مي آورم نام تو را صدا مي زنم، يكريز... بي امان...

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

یوم تبلی السرائر


این نوشته یک توصیه اخلاقی است به خودم و کسی که میدانم گذرش به اینجا نمی افتد

گاهی فکر میکنم اینکه میگن در روز آخر نامه اعمال انسان رو دستش میدن و کارای هرکس پیش چشم همه معلوم میشه و امثالهم چیزی ِ شبیه به اینکه بخواهی inbox و outbox موبایلمون رو در اختیار نزدیکترین دوستامون قرار بدیم، کامل و بدون Delete *
پیش اومده دوستی رو از موضوع مهمی که باید بدونه محروم کنی؟ یا شده بخوای با دوستی به جایی بری و نخوای که دوست دیگه بفهمه و بیاد؟ یا شده بخوای با دوستات دوستی رو سورپرایز کنی و تا قبل از اون لحظه نباید بفهمه؟** یا ...
فکر کنید به اون شخص یا اشخاص دیگه اجازه داده شه برای دقایقی به SMS هامون دسترسی داشته باشن***. حسّمون در اون لحظات چطوره؟
همین!

* عادت دارم SMS های دریافتی ام را زود به زود پاک میکنم و ارسالی ها هم خود به خود پاک میشن از 50 که بگذره تعدادشون
** نخواستم فقط به جنبه های منفی فکر کنم (کنید)
*** متنفرم از اونایی که سعی میکنن خودشون رو برسونن به inbox (تو بخون حریم خصوصی) افراد حتی اگه اون آدم خودم باشم

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

هر شب تنهایی

ببخش بابت پابرهنه رفتنت
سپرده بودم کفشهایت را بدزدند
که بمانی...

پ.ن: اگر تکراری بود ببخشید، اما خودم اینو خیلی دوست دارم. حالا تو هی زیر لب بگو خودشیفته...

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

خانه ي نو

آمديم اينجا در گيجاگيج بي مخاطبي و بامخاطبي به مدد يك h اضافه در انتهاي مسير

پ.ن: آقاي ديوارنويس صداي اعتراض شما را شنيديم!

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

كاش مي خوابيدم، تو رو خواب مي ديدم...

خبر كوتاه بود. درست لحظه اي بعد از تموم شدن كنسرت سيمرغ، اوج لذت شنيدن صداي همايون و البته ديدنش، اس ام اس حسن رسيد دستم. محمد نوري درگذشت. ريختم....
 چطور ديگه ميشه خوند «جان مريم چشماتو وا كن...» چطور ميشه گوش كرد و اشك نريخت. اولين بار با آلبوم «شكوفه خاطرات» عاشقش شدم. گمونم اول دبيرستان بودم. فرو ريختم...
آخ اگه بارون بزنه...

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

شام آخر

خداحافظ

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

دنياي اين روزاي من

شنيده بودم در دوره آخرالزمان انسانها صبح از منزل بيرون ميروند در حالي كه مومن هستند و شب هنگام كه برميگردند كافر... *
اما نشنيده بودم كه شب با لبخند به خواب ميرند و صبحشون رو با اشك شروع ميكنند

* گير نديد كه منبع روايت كجاست كه مجبور ميشم بگم نهج الفصاحه حديث 1075 !!! ميتونيد بريد خودتون نگاه كنيد كه راست ميگم يا نه!!!

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

از پس اشکی که همچو هاله اندوه...*

گاهی دوستی چیزی میگه که هزار جواب داری و بی جواب میمونه حرفش.
گفت: "زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو هماغوشی"
گفتم: محالی بین دو محال.
پاک کردم...
گفتم: وقتی آغوشی نیست که پناهت شه یا آغوشت پناه کسی نیست سیگار پشت سیگار هیچ حس زندگی نداره.
پاک کردم...
گفتم: وقتی سیگار روشن رو تو آغوش هماغوشم خاموش میکنن زندگی رو صرف نمیکنم، میمیرم.
پاک کردم...
گفتم...
پاک کردم...
بی جواب موند مثل همیشه...

*شعر رمیده از ه.ا.سایه. بخوانید لطفا.
 

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

شمس تبريزي به من گفت:


شرط دل دادن دل گرفتن است، وگرنه يكي بي دل مي ماند و ديگري دو دل!

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

با من غریبگی نکن


- میترسم نشناسدم
+ به یه صبح تا غروب؟
- به یه دم میشه شکست...

<خداحافظی نکردی با نجمه، سورچی! - حمید آذرنگ>

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

کسی صدام میکنه...


1 رجب 1431

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

سوره نمل - آیه 62

اَمَّن يُّجيبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ يَکشِفُ السُّوءَ

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

گله میکنم، دل نمیکـَــنَم

1.
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و نه آفتاب
ما بیرون زمان ایستاده ایم
با دشنه تلخی در گرده هایمان
هیچکس با هیچکس سخن نمی گوید
که خاموشی به هزار زبان در سخن است
در مردگان خویش نظر می بندیم با طرح خنده ای
و نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ خنده ای
========
2.
همراه، مهندس، آقا، میر، دوست!
این توئی؟
مجاری کم هزینه تر و موثرتر؟!
کم هزینه تر از حضور و سکوت؟!
برای حفظ جان و مال مردم؟
سهراب و مادر سهراب که یادتان هست؟
جان سهراب چه؟ جان و مال مادر سهراب چه؟ سهراب تمام جان و مال مادرش بود.
========
3.
تمام این سال با بیانیه های تو احساس غرور کردم، دیروز تمام آنها را مرور کردم مثل درس شب امتحان. و این بار هم اگر دارم تند مینویسم  از بیچارگی و حیرانی ام است اما من از تو ...



۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

زلف تو زنجير ما


نميشه...
نميتونم بنويسم از يكسال قبل، همين ساعت...
از اون روز فقط يه لبخند محو ته مغزم مونده و يك نوشته رو ديوار اتاقم كه كوچولو نوشته شده: سبز كشميره ما... زلفاي تو زنجير ما
اونقدر سرخوش بوديم كه حتي اين شعر برا ما دنيا بود... براي ما كه فكر ميكرديم داريم به سال تحويل نزديك ميشيم... فكر ميكرديم شنبه كه بياد سر اومد زمستونو با هم ميخونيم

روايت ديگري از زنجير سبز 88: ما بوديم... ما ديديم...

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

اشك...

امسال سال اشك بود.
خيليا اشك من رو ديدن.
خيليا اشك من رو در اوردن.
امسال خيلي زياد اشك ريختم.
اونقدر تلخم كه حتي با آهنگ جديد "هيچكس" هم اشكام جاري شد.
امسال سال اشك بود...

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

غم

1- غمگين ترين ترانه تاريخ از نظر من "سر اومد زمستون" ئه. نميشه كه گوش بدم و اشك نشينه تو چشام.
2- اين هم دعاي من براي ما:
الهي بموني، بمونم، بمونيم
سر اومد زمستونو با هم بخونيم...

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

متنفرم ازت، موافقي؟!

از دو دسته آدما متنفرم
دسته اول: كسايي كه هميشه تائيدم ميكنن
دسته دوم: كسايي كه هميشه منتظر تائيد شدن هستند و آخر همه ي نظراتشون ميگن "مگه نه؟!" يا "موافقي؟!" تا مجبور شي بگي آره!
البيه بيشتر منظورم از اين دو دسته در بين كساييه  كه آشنا نيستند با من و مثلا تو تاكسي كنار هم نشستيم و سر صحبت باز شده.

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

تنهايي...

درد دارد...
ديده نمي شوي...
تنهايي...
تنهايي...
تنهايي...

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

طهران - تهران

میدون هفت تیر منتظر تاکسی بودم که شنیدم خانمی با موبایل با دوستش که قرار داشتن صحبت میکرد و وقتی خواست بگه کجای میدون وایساده گفت: "جلوی بانک ملت، همونجا که واسه تظاهراتا قرار میذاشتیم"
حل عجیبی بهم دست داد.
تهران بیشتر از هشت ماه میشه که دیگه برام اون شهر سابق نیست...
انگار خاطره های قبل از خرداد از تمام خیابونا جاشون رو به یه خاطره ی نزدیکتر دادن.
انقلاب، آزادی، ولیعصر مخصوصا تخت طاووس و مسکن کلید تهران(!!!)، توپخونه، بهارستان، هفت تیر مخصوصا بغل ورزشگاه شیرودی (!!!) و ...
شاید هیچکس مثل خانم میم که خیلی از این روزا پا به پام اومده ندونه چی میگم.
مگه نه خانم میم؟!

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

مي دونم دست بزن داري، اما نزن!


به تو ياد ندادن دستت رو دستگيره در فقط براي رفتن نگرده؟ رفتني كه برگشتن نداشته باشه رفتن نيست، زدنه...

داستان يك پلكان - رضا گوران

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

آخرين سنگر


اول: آهنگ خون بازي داريوش رو گوش كنيد
دوم: اين مطلب رو بخونيد
سوم: اين چند خط رو هم از من داشته باشيد:

آخرين سنگر چه تلخه، سهم ما يه آسمون بود
نه يه زندون پر تحقير كه سياهي رنگ اون بود
آخرين سنگر چه سرده، آخر تاريك بن بست
دست شوم سرنوشتي كه درُ به روي ما بست
آخرين سنگر همينجاست، يه جهنم پر ترديد
يه خداي سخت و بيرحم كه من و تو رو نميديد...

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

بيا... ببين... برو...


اگر چه مست و خرابم، ولي خيارم كن                     ميان رنده عشقت شيارشيــــــــارم كن
براي بودن با تو چقدر  دلم  تنگ  است                     بيــــــــا و فكر دوايي  به  اين  ويارم  كن
دگر  تحمل  اين  شهر  آشنايم نيست                     مـــرا   غريب ترين  مرد  اين  ديـــارم كن
بيا  و  كاهش  وزن  مرا  ببين  و  بــــرو                     ببين چه كم شده حامد، تو بسيارم كن

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

بازي را مي بازي!


زندگي يه بازي ئه دو سر باخته كه بعضيا ترجيح ميدن تو اين بازي حسرت نكرده هاشونو بخورن و بعضيا ترجيح ميدن از كرده هاشون پشيمون شن...

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

ناخدا


- چه خوبه آدما خدا نيستن!
- چطور؟
- دانايي ، خيلي سخته. اينكه همه چيز ِ همه كس رو بدوني و فرقي نكنه رفتارت سخته!
- ترحّم نكني، قضاوت نكني، انگار كه نميدوني. آره! حق با توئه...

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

ديدمت ولي چه دور!


دو تا آهنربا اگر از قطبهاي غير همنام به هم نزديك شوند به هم ميچسبند اما قطبهاي همنام نزديك هم نميشوند. اگر حتي با هم آنها را به هم نزديك كنيد بلافاصله كه دست بداريد از هم جدا ميشوند و هر چه با دست آنها را به هم نزديكتر كنيد تا دست برداريد از هم دورتر ميشوند... دورتر... دورتر... دورتر...

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

جشنواره فيلم فجر - روز دهم

"ما خيلي شبيه هم هستيم. فكر ميكنم خيلي راحت ميتونم خودم رو به تو تبديل كنم. تو چطور؟ "

پرسه در مه - بهرام توكلي

جشنواره فيلم فجر - روز نهم

"مَرد آدم اگه عشق آدم باشه، وقتي مُرد يه عكسش ميشه دو تا رو ديوار! "

حوالي اتوبان - سياوش اسعدي

جشنواره فيلم فجر - روز هشتم

"وقتي تو رو ميبينم ياد يه احمق ميفتم مثل خودم، كه هنوز به از دست دادن عادت نكرده... "

طبقه سوم - بيژن ميرباقري

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

جشنواره فيلم فجر - روز هفتم

"وقتي يه موج سوار از يه موج بلند عبور ميكنه احساس لذت ميكنه اما وقتي به ساحل امن ميرسه لذتش چند برابر ميشه. "

چهل سالگي- عليرضا رئيسيان

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

جشنواره فيلم فجر - روز ششم

"كم  ِ ما، كرم  ِ شما!"

طهران تهران - اپيزود اول - داريوش مهرجويي

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

جشنواره فيلم فجر - روز پنجم

"تو هم برو فکر کنم یکیو دارم..."

صد سال به این سالها - سامان مقدم

جشنواره فيلم فجر - روز چهارم


"آدما، تو روزگار بی پناهی، یه نگاه گرم می خوان!"

کیمیا و خاک - عباس رافعی

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

جشنواره فيلم فجر - روز سوم

"خوشبخي يعني ديدن چيزاي كوچيك!"

طلا و مس - همايون اسعديان

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

جشنواره فيلم فجر - روز دوم

"تو زندگيت به اون چيزي كه مي خواستي رسيدي؟ اين سوالي ئه كه آدمو فلج مي كنه."

در آغاز يك روز - بهرام توكلي

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

جشنواره فيلم فجر - روز اول


يك : از امروز جشنواره فيلم فجر شروع شد و قصد دارم روزي يك جمله از يكي از فيلم هايي كه ديدم رو بنويسم اينجا

دو: انصافا امسال خيلي خلوت ئه و گمونم دليلش تحريم باشه
سه:


"شما تربيت شدين چيزي كه ميگين نباشين"


به رنگ ارغوان - ابراهيم حاتمي كيا

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

داد بي داد...


هيچ كس به خودش نميتونه دروغ بگه...

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

كز اين دو راهه منزل...



ديدي وقتي دو دوست صميمي در پايان يكي از ملاقات هاي شايد هر روزشان قرار است هر كدام از سمتي بروند كه پشتشان به هم ميشود. اوايل هيچ كدام نمي خواهند نفر اولي باشند كه به آن ديگري پشت ميكنند اما هرچه بيشتر عمق ميگيرد اين دوستي ديگر مفهوم اولين كم كم از بين مي رود. هر دو همزمان برميگردند و راهشان را ميگيرند بي آنكه نگران اول شدن ديگري باشند. هر دو كاملا همزمان بر ميگردند و گاهي هم براي دل خودشان سري به عقب ميچرخانند تا از كسي كه دوستشان دارند بي خبر نمانند، با اينكه همين چند ثانيه قبل پيش هم بوده اند، و در همين لحظه ميبينند آن ديگري نيز همزمان سر به عقب چرخانده تا از كسي كه دوستش دارد بي خبر نماند، با اينكه همين چند ثانيه قبل پيش هم بوده اند!

من عاشق اين "همزمان"ي هام.

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

گاهي كمي بي عدالتي رو عشق است!


"تو سر ِ جاتي!" جمله خيلي كوتاه بود اما كوبنده. مثل خوره افتاد به جونت. از اينجا كه هستي و "به جا" هم هستي خنده ات گرفت. ساعت از يك شب هم گذشته بود. پياده ميري و با خودت فكر ميكني كه چرا سر جات هستي؟ يا چرا جات اينجاست؟

هميشه براي خودت عدالت رو اينطور تعريف ميكردي: عدالت يعني هر چيز و هر كسي سر جاي خودش!
حالا خودتو در صف اولين شاكي ها از اجراي عدالت ميبيني و تا ميخواي اشك بريزي بالاخره يه تاكسي پيدا ميشه كه سوارت كنه و ببردت "يه جاي ديگه".
اما تو هنوز درگير اين هستي كه "تو سر جاتي!"


۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

بد شد!


بدترین هوا وقتی ئه که بعد از برف بارون بیاد...



17 دی کجا بودی؟ - امیررضا کوهستانی