بعضی روزها که از خواب بیدار میشم چند دقیقهای باید تامل کنم تا یادم بیاد من دیگه اونی نیستم که امروز میتونه شعر و غزل بگه و متنهایی بنویسه که چند وقت بعد که اون متنها رو خوند، لبخند بزنه از اینکه نویسندهی اون مطلب رو میشناسه. خوب که تامل کردم، روزم رو واقعبینانه شروع میکنم.
واقعیت اینه که من آدم تنبلی هستم و در همهی کارها ناتمام. کارهای زیادی که شروع کردم و در هیچکدوم به لبه و مرزی نرسیدم که احساس خوبی داشته باشم. حالا لازم هم نمیبینم مثال بزنم.
قبلتر فکر میکردم آدم متوسطی هستم و در هر کاری که شروع میکنم در حد توانم پیش میروم و آدم متوسطی در آن کار میشوم. بعد مثل صابر ابر که از فاطمه معتمدآریا در "اینجا بدون من" از خودم میپرسیدم متوسط خوبه؟ و به خودم جواب میدادم متوسط خوبه! اما هر چه واقعیت روشنتر میشود برایم بیشتر مشخص میشود که نه آدم متوسطی هستم و نه در کارها در حد متوسطی قرار دارم.
لابد اگر باختن شرط و اجرای حکم شرط نبود حالا حالاها اینجا خاک میخورد. تاریخ آخرین مطلب به حدود 2 سال قبل برمیگرده و قاعدتن این خجالتآوره.
پ.ن: این نوشته ناخودآگاه تبدیل شد به یک اعتراف ِ دمدستی ِ بیسر و ته!