۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

عقوبتی چو مرگ

سلیمان به هُدهُد گفت اگر عذر موجهی برای غیبت‌اش بیان نکند او را "عذاب سخت بیرون از حساب" می‌کند. و آن عذاب این بود:

«در قفس بودن به غیر جنس خود»

مولانا - مثنوی معنوی - دفتر پنج

۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

تفاضل گل مهمه؟

عادت کرده ام به برنامه‌ریزی بر اساس چیزهایی که ممکن است اتفاق بیفتد. کم‌تر پیش می‌آید به این هم فکر کنم چیزهایی که ممکن است اتفاق بیفتد،‌ ممکن است اتفاق نیفتد. بعد پیش آمده بر اساس همین اتفاق‌هایی که هنوز تکلیف شان با خودشان معلوم نیست برنامه‌ی چند ساله بریزم.
مثلن امروز نیفتادن یکی از این اتفاق‌ها قطعی شد. موقعیت شغلی که به آن نزدیک بودم به دست نیامد. حاصلش شد کمی در خودفرورفتگی و احساس شکست. اما جالب ِ ماجرا اینجاست که اندازه‌ی تمام برنامه‌ریزی چند ماهه‌ام احساس شکست و ناکامی می‌کنم. یک جوری تعدد شکست ِ حاصل از یک ناکامی.
مثل کسی که فکر می‌کند از دختری که خوشش می‌آید بله می‌شنود و بر این اساس با خودش خوش خیال می‌کند چند ماه با او حسابی خوش می‌گذراند، بعدتر شاید به خواستگاری‌اش برود و بعد ازدواج و مراسم و حتی بچه. بعد از آن دختر "نه" می‌شنود. این نه را این طور حساب کند که علاوه بر این "نه"ی ابتدای داستان، چند ماه تلخ با دخترک داشته، بعد به یک خواستگاری رفته و نه شنیده، و ازدواج ناموفقی داشته و حتی پس از ازدواج مشخص می‌شود نابارور است.
نباید این طور باشم اما هستم. مثل خیلی نبایدهای دیگر...

۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

برای محمد دستغیب

از آلودگی‌های اطرافم که خسته می‌شوم، بعضی وقت‌ها نفسم سخت بالا می‌آید.  درست همان لحظه است که می‌بینم مثل یک جانباز شیمیایی که به کپسول اکسیژن نیاز دارد خدا برایم دوستی را می‌فرستد که تنفسم را برای زمانی هر چند اندک به روال عادی برمی‌گرداند.
حالا شاید اتفاق خارق‌العاده‌ای هم بین من و آن دوست در آن چند دقیقه با هم بودن نمی‌افتد،‌اما همان بودن و همان مهلت نگاه کردن به او حالم را خوش می‌کند.
حیف که این بار این دوست و دوستی دیریافته و زودرفتنی‌ست.

۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

در جی‌تاک اتفاق افتاد

در فیلم‌ها دیده‌ایم که مسیحیان گاهی برای اعتراف و بخشوده شدن گناهانشان به کابینی می‌روند که آن سوی کشیشی نشسته و گوش می‌دهد و در انتها دعایی می‌خواند و استغفاری طلب می‌کند.
امشب اینجا اتفاق مشابهی افتاد. با این تفاوت که دو کشیش در دو سوی غرفه روبروی هم نشستند و از سر شب تا وقتی کشیش روزه‌گیر فرصت داشت برای هم اعتراف کردند.
یکی که جرات بیشتری داشت سر صحبت را باز کرد تا اینکه دیگری که همیشه‌ی خدا محافظه‌کار بود هم سرانجام لب به اعتراف گشود. از رد صلاحیت خودش در شورای نگهبان درونش خبر داد.
سرآخر به یکدیگر قول دادند که حالشان بهتر شود و البته که حالشان بهتر بود.
اعتراف از بار گناه کم نکند از بار فکر و خیال کم می‌کند.

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

نوشتن سخت شده

بعضی روزها که از خواب بیدار می‌شم چند دقیقه‌ای باید تامل کنم تا یادم بیاد من دیگه اونی نیستم که امروز می‌تونه شعر و غزل بگه و متن‌هایی بنویسه که چند وقت بعد که اون متن‌ها رو خوند، لبخند بزنه از اینکه نویسنده‌ی اون مطلب رو می‌شناسه. خوب که تامل کردم، روزم رو واقع‌بینانه شروع می‌کنم.
واقعیت اینه که من آدم تنبلی هستم و در همه‌ی کارها ناتمام. کارهای زیادی که شروع کردم و در هیچ‌کدوم به لبه و مرزی نرسیدم که احساس خوبی داشته باشم. حالا لازم هم نمی‌بینم مثال بزنم.
قبل‌تر فکر می‌کردم آدم متوسطی هستم و در هر کاری که شروع می‌کنم در حد توانم پیش می‌روم و آدم متوسطی در آن کار می‌شوم. بعد مثل صابر ابر که از فاطمه معتمدآریا در "اینجا بدون من" از خودم می‌پرسیدم متوسط خوبه؟ و به خودم جواب می‌دادم متوسط خوبه! اما هر چه واقعیت روشن‌تر می‌شود برایم بیش‌تر مشخص می‌شود که نه آدم متوسطی هستم و نه در کارها در حد متوسطی قرار دارم.
لابد اگر باختن شرط و اجرای حکم شرط نبود حالا حالاها اینجا خاک می‌خورد. تاریخ آخرین مطلب به حدود 2 سال قبل برمی‌گرده و قاعدتن این خجالت‌آوره.
پ.ن: این نوشته ناخودآگاه تبدیل شد به یک اعتراف ِ دم‌دستی ِ بی‌سر و ته!