۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

کاشفان فروتنِ تن!


تو از لب من، من از لبت ترسیدم
در لحظه ی کشف پیکرت ترسیدم
یک عمر تمام آرزویم بودی
تا آنکه رسیدم به تنت... ترسیدم!

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر!


وقتی غمت میشه غم عالم، دیگه وقت لازم بازی کردنه
مخصوصا این دست که حکم، حکم دله!

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

یک از سه


بزرگی میگفت: "بر شما باد یکی از این سه: درک، عشق یا فراموشی"
اگر نتوانستید درکش کنید، عاشقش شوید و اگر نتوانستید عاشقش شوید فراموشش کنید لطفا!

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

آقا نگه دار پیاده میشم! (2)


تاکسی برای سوار کردن مسافر نگه داشت. اون طرف خیابون دختری سگ بغل رد می شد.
مسافری که جلو نشسته بود گفت: "انگار بچشو بغل کرده."
چند ثانیه مکث کردم و گفتم: "خب؟! چه اشکالی داره؟"
بی اینکه برگرده و نگاهم کنه جواب داد:"من که چیز بدی نگفتم."
من اما داشتم از آینه بغل تاکسی نگاهش میکردم و بهش گفتم: "خیلی هم اشکال داره. من هم مثل شما سگ بغل نمیکنم اما به کسی که سگ بغل میکنه توهین نمیکنم."
تا آخر مسیر کسی حرفی نزد.
=====
عادت کردیم همیشه در رابطه با سوم شخص غایب صحبت کنیم، اعمالشو در ترازو قرار بدیم، قضاوت کنیم و سر آخر حکم صادر کنیم و برای خالی نبودن عریضه 4 تا لیچار هم بار طرف کنیم. وقتی این عادت در تمام ما نفوذ کرده، دیگه چه دلیلی داره از رفتار کسی مثل اون آقا که به هر کی هر چی میخواد نسبت میده (اون هم از تلویزیون با اون همه مخاطب زمان مناظره ها)عصبانی بشیم. زشته به خدا. نکنیم از این کارا یا لااقل کمتر بکنیم.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

باید یادم بره اما نمیشه!


آدمایی که حافظه ی خوبی دارند چیزی را به یاد نمی آورند، چرا که چیزی را فراموش نمی کنند

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

حالا اما قدم میزنم...


این اشک نیست
کلمه هاست که راه خروج را اشتباه رفته اند
همیشه
آنجا که نباید
کلام اینگونه جاری میشود

===
این شعر 29 اسفند 86 در قطار روی کاغذ چکید

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

انا لله و انا الیه راجعون


پرنده مُرد
آسمان ریخت...

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

سوره احزاب / آیه 4


مَا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ

خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهاده است


(راست گفت خداوند بلند مرتبه)

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

ببار ای بارون ببار...


من بی تو شبی شبیه یک ابر شوم
تسلیم قضا و طالع و جبر شوم
ابری که به اجبار برایت باران
میگریم و قطره قطره در قبر شوم

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

ای در زمین ما را قمر، ای نیمه شب ما را سحر!


مرا تو بی سببی نیستی
به راستی
صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟

ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد
خوشا نظر بازی که تو آغاز می کنی
پس پشت مردمکانت!

شعر از احمد شاملو
عنوان پست از مولانا

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

قسم به اسم آزادی...


وقتی ساعتها دستها و چشمهات بسته است راحت میتونی فکر کنی به همه چیز، هیچ نگرانی نداری و آروم آروم نشستی و بدون صدا مرور میکنی چیزای خوب و خاطرات قبل رو و تنها نگرانیت کسایی هستند که دوستشون داری و ازت خبر ندارن و ناراحتی که باعث ناراحتیشونی.
همین

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

در ستایش جهل


دیده ای ساختمانی که برای فرار از قانون و یا پیش از موعد می‌خواهند تخریب کنند را؟
اول شروع می‌کنند از داخل. بیرون ساختمان و نما کاملا سالم. ساختمان پابرجاست. همه چیز عادی است اما امان از درون. از دیوارهای غیرباربر شروع می‌کنند. کلنگ می‌دهند دست کارگری که بیرحمی را دستان زمختش از روزگار یاد گرفته و ضربه‌ی اول را وارد می‌کند. در ضربه‌ی بعدی نفرت از همه‌ی بدی‌هایی که دیده است را قوت می‌کند در دستش و بیچاره دیوار که سال‌ها همدم اهل خانه بوده و می‌شنیده و می‌دیده رازهای اهالی خانه را و لب باز نمی‌کرده هیچوقت...
قصدم چیز دیگری بود که به اینجا رسید و روضه‌ی دیوار خواندم!
ساختمان پابرجاست، نما کاملا سالم. همه چیز عادی به نظر می‌رسد اما امان از درون...
انسان جاهل هم مانند ساختمان است و حقیقت در حکم تخریبچی. بعضی انسان‌ها تمام و کمال فرو می‌ریزند با برملا شدن حقیقت اما برخی دیگر حکایتشان حکایت همان تخریب غیرقانونی است. نگاهشان می‌کنی سرگرم‌اند به کار و درس و شوخی و خنده اما امان از درون...
هر پرده از حقیقت که آشکار می‌شود طوفانی در درونشان ایجاد می‌کند اما خم به ابرو نمی‌آورند. نمی دانم چه حکمتی است که حقایق برای این آدم‌ها همیشه تلخ‌اند. به حساب خوش باوریشان بگذاریم یا سادگیشان؟ کسی چه می‌داند...
تا وقتی نمی‌دانند عالم و آدم را فرشته می‌بینند و وقتی لایه لایه جهل کنار رفت و حقیقت لعنتی آشکار شد تخریبچی بیرحم ضربه‌ها را وارد می‌کند به دیوارهای غیر باربر اما...
دیوارهای غیرباربر درد می‌کشند و ترک می‌خورند و فرو می‌ریزند اما نما کاملا سالم است. حتما حالا دیگر همه را فرشته نمی‌بینند اما تلاش میکنند (نگرانند) نکند کلمه‌ای، چیزی، چه می‌دانم، برقی از نگاهشان کسی را -که حالا در موردش می‌دانند- نرنجاند و کم کم می‌بینی در نگاهشان دیگر هیچ نیست و تو را یاد پیرمرد آلزایمری همسایه که هر صبح می‌بینی‌اش و سلام می‌کنی و در جوابت نگاهت می‌کند می‌اندازند. هر بار در پس نگرانیشان جایی آن ته‌های دل حتما (با یک لبخند محو) با خودشان می‌گویند بگذار بریزند دیوارهای غیرباربر...
اما امان از لحظه‌ای که دیوارهای باربر نوبتشان برسد...
خدا نیاورد برای هیچ تنابنده‌ای لحظه‌ی ریختن دیوار...
درد دارد... اشک دارد... تنهایی دارد... اصلا خود خود عذاب عظماست.

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

تلخ است که لبریز حقایق شده است...


چند وقت پیش یه مطلب نوشتم اینجا با عنوان تقدیم به آقای میم!
اما امروز می خوام اس ام اس هایی که منجر به اون اتفاق شد رو بنویسم اینجا:
sms اول:
آقای میم... من بدم، خیلی بد. حالم بده. اوضاع مناسبی ندارم. یه جورایی ته خطم. احتمالا دیگه حتی با تو و خانم میم(بعد از اینکه مشکلش حل شد) هم ارتباط نداشته باشم اما بدون یه دوست واقعی بودیو مثل یه برادر بودی برام، هستی و خواهی بود. شرمنده :(
Sms دوم:
سخته جواب اس ام اس کسی که عزیزمه ندم. اس ام اس نده. جوابی ندارم.
Sms سوم:
بیشتر از این توضیحی ندارم :(
Sms چهارم:
شاید یه ماه رمضون حالمو خوب کنه، شاید...
=====
اما آقای میم و خانم میم (که نمیدونم حالمو فهمیده بود اون روزا یا نه) نذاشتن تموم شم.
همین