۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

زبان دستها


دستها مخلوقات غریبی هستند. اصلا انگار خودشان زبان دارند، دل دارند و میفهمند. دستها مخلوقات عجیبی هستند و انگشتها این اعجاب را دو چندان میکنند. کسی چه میداند، شاید برای هر دستی به جای گوش و چشم و دهان انگشت گذاشته‌اند. انگشتها حرف میزنند...
وقتی لحظه‌ی آخر میخواهی دل نکند، دست می‌اندازی به آخرین رشته‌ی امید و بیصدا نگاهی میکنی‌اش بلکه دستی دستت را بگیرد...
وقتی موقع خد احافظی دست تکان میدهی یعنی منتظر" دفعه‌ی بعدی هستم"...
انگشتها زبان دستها هستند. سکوت کرده‌اید و فقط دستها به سمت بالا و دو انگشت آن باز است که به زبان دستها یعنی "ما هستیم، ما بیشماریم..."
دستت دست کسی را که دوست داری میگیرد یعنی زبان درازی ممنوع و حالا وقت زبان دستهاست. انگشتها در هم میپیچند یعنی "دوستت دارم"، نوازش میکنند که یعنی "تو هم دوستم داری؟" انگشت هاش گره میخورند در انگشت هات که یعنی "خیلی..." و بند های انگشتت بند بند این گره را میپرستند...
اما خدا نیاورد دل ببندی به دستها و آن دستها پنج انگشت توقف شوند و دستانت بشود ده انگشتِ هزار خواهش. آن وقت است که دیگر دستت نمیخواهد جایی را ببیند. میخزد در جیبهای تاریک و شاید تنگ شلوارِ لی که مثلا سردم است، یخ کرده ام از این سوز پائیز!
تو هم به رویشان نمی آوری که می‌دانی چه مرگشان است و فرو میبری آنها را در جیبها و شروع میکنی به قدم زدن در سرمای اول پائیز و میگذاری نفوذ کند سرما از آستین کوتاه پیراهنت به دستانت تا زودتر گرمای آن دست های آشنای الآن غریب را فراموش کند و سوت میزنی و آرام میخوانی:
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی "ها" میکنم هر شب...

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

منو بگیر از همهمه...


ساعت 8 صبح تا حالا میدان توپخونه بودید؟
شلوغ و پر سر و صدا! جماعت همه در گیر و دار رفتن به سرکار، ازدحام، بوق و ماشین و دود و ...
تو (من) هم یکی از این جماعت و به دنبال عقل معاش اندیش که ناگهان صدا... جدا میشی از تمام هیاهوی پیرامونت. این که میگم جدا میشی بدون ذره ای اغراق میگم. چند ثانیه خلاء رو حس میکنی. این صدا شاید تنها صدای شهر تهران ِ که من از عمق جانم دوستش دارم. صدایی که راس ساعت 8 از ساعتی که به ساختمان بانک نصب شده بلند میشه: دینگ!

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

آقا نگه دار پیاده میشم!


اگر اتوبوس سوار شده باشید و اتوبوس شلوغ باشد، که معمولا هست، حتما مشابه چیزی که میخوام تعریف کنم دیدید:
=====
راننده: ایستگاه کسی پیاده میشه؟
یک یا چند نفر از مسافران: نه آقا! برو!
=====

به نظر شما چرا افرادی هستند که به جای بقیه تصمیم میگیرند؟ در حالی که ممکن من یا شما و یا یکی دیگر از مسافران در این ایستگاه پیاده بشیم. چیزی که به ذهن من میرسه اینه که استبداد در تفکر خیلی از افراد جامعه نفوذ کرده و ما حتی اگر رای مون را، که دزدیدن دارن باهاش پز میدن، پس بگیریم سالها باید کار و تلاش کنیم تا ذهنهامان رو از شر این تفکر بسته و مستبد خلاص کنیم.

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

آدمیت!؟

- chera adam za'feruno zereshke delesh zud be zud tamum mishe?
- adam na, TO!

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

بزن!


داریم خیابون انقلاب راه میریم، یهو میگه "حامد؟" میگم "جانم؟" میگه "میخوام بزنم تو گوشِت!"
جدا خیلی خیلی حال کردم...

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

هدیه تولد من!


آن آتشي که در دل ما شعله مي کشد
گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود...
ديگر به ما که سوخته ايم از شرار عشق
نام گناهکاره ی رسوا نداده بود..
بگذار تا به طعنه بگويند مردمان
در گوش هم حکايت عشق مدام ما
" هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است در جريده عالم دوام ما"

او بس نکند، پس من چه کنم ؟!!


عریان کندم هر صبحدمی، گوید که بیا من جامه کنم...

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

بالابلا


البلا للولا...