۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

حتي نفس كه كم مي‌آورم...

حرف كه كم مي آورم نام تو را صدا مي زنم، يكريز... بي امان...

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

یوم تبلی السرائر


این نوشته یک توصیه اخلاقی است به خودم و کسی که میدانم گذرش به اینجا نمی افتد

گاهی فکر میکنم اینکه میگن در روز آخر نامه اعمال انسان رو دستش میدن و کارای هرکس پیش چشم همه معلوم میشه و امثالهم چیزی ِ شبیه به اینکه بخواهی inbox و outbox موبایلمون رو در اختیار نزدیکترین دوستامون قرار بدیم، کامل و بدون Delete *
پیش اومده دوستی رو از موضوع مهمی که باید بدونه محروم کنی؟ یا شده بخوای با دوستی به جایی بری و نخوای که دوست دیگه بفهمه و بیاد؟ یا شده بخوای با دوستات دوستی رو سورپرایز کنی و تا قبل از اون لحظه نباید بفهمه؟** یا ...
فکر کنید به اون شخص یا اشخاص دیگه اجازه داده شه برای دقایقی به SMS هامون دسترسی داشته باشن***. حسّمون در اون لحظات چطوره؟
همین!

* عادت دارم SMS های دریافتی ام را زود به زود پاک میکنم و ارسالی ها هم خود به خود پاک میشن از 50 که بگذره تعدادشون
** نخواستم فقط به جنبه های منفی فکر کنم (کنید)
*** متنفرم از اونایی که سعی میکنن خودشون رو برسونن به inbox (تو بخون حریم خصوصی) افراد حتی اگه اون آدم خودم باشم

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

هر شب تنهایی

ببخش بابت پابرهنه رفتنت
سپرده بودم کفشهایت را بدزدند
که بمانی...

پ.ن: اگر تکراری بود ببخشید، اما خودم اینو خیلی دوست دارم. حالا تو هی زیر لب بگو خودشیفته...

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

خانه ي نو

آمديم اينجا در گيجاگيج بي مخاطبي و بامخاطبي به مدد يك h اضافه در انتهاي مسير

پ.ن: آقاي ديوارنويس صداي اعتراض شما را شنيديم!

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

كاش مي خوابيدم، تو رو خواب مي ديدم...

خبر كوتاه بود. درست لحظه اي بعد از تموم شدن كنسرت سيمرغ، اوج لذت شنيدن صداي همايون و البته ديدنش، اس ام اس حسن رسيد دستم. محمد نوري درگذشت. ريختم....
 چطور ديگه ميشه خوند «جان مريم چشماتو وا كن...» چطور ميشه گوش كرد و اشك نريخت. اولين بار با آلبوم «شكوفه خاطرات» عاشقش شدم. گمونم اول دبيرستان بودم. فرو ريختم...
آخ اگه بارون بزنه...