۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

دو بار زندگی کنیم





سیامک به خانم دکتر: اونقدر که حسرت گفتنش آزارم می داد، حسرت نشدنش اذیتم نکرد...

= = = =
1- تنها دو بار زندگی میکنیم رو حتما ببینید. حتی اگه این روزها درگیر عزاداری و یا اغتشاش  هستید.
2- این مطلب رو هم مرتبط با این فیلمه اگه وقت داشتید ببینید. عکس بالا رو از اونجا برداشتم:
http://oldestfashion.blogspot.com/2009/12/blog-post_30.html


۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

ماه خون




تقصیر عشق بود که خون کرد بی شمار
باید به بی گناهی دل اعتراف کرد

مرحوم قیصر امین پور

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

محرم سبز - 3


از ظلم شما درون خود می جوشیم
فریاد زدیم (البته خاموشیم!)
امسال سیاهی شما ما را بس
از داغ حسین، سبز به تن می پوشیم

محرم سبز - 2


آنان که به رای ما خیانت کردند
بر ساحت سبز ما اهانت کردند
با سبک معاویه و با لحن یزید
تمدید خلافت و دیانت کردند

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

محرم سبز


از صندوق آراء شما دزدیدند
بر خون شهیدان شما خندیدند
از شمر و یزید و حرمله یاد کنید
با پرچم سبزتان که می جنگیدند

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

لیلی مرد بود یا زن؟


هرچی می خوای بگی بگو فقط آخرش تکلیف ما رو مشخص کن ببینیم حیدری یا کوثر؟

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

ناکجاآباد


- مهم نیست کجایی، مهم اینه که کجا میخوای بری
- خب! تو کجا میخوای بری؟
- هر جا که دلم بخواد

دشمن مردم - مایکل مان

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

امام صلح


مورخان دینی جمهوری اسلامی به مدارکی دست یافتند حاکی بر اینکه امام حسین(ع) با یزید صلح کرده بود و اساسا داستان مربوط به جنگ این امام بزرگوار با یزید از توطئه های بی بی سی فارسی است.
به دنبال درج این خبر از تمامی عزاداران حسینی درخواست میشود با عدم حضور خود در دسته های عزاداری و پرهیز از سردادن شعارهای انحرافی از جمله "یا حسین" مشت محکمی به دهان استکبار جهانی بزنند

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

حالا تو هی بخند!


جهل عذابم میدهد
شک له میکندم
یقین میکشدم

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

کاشفان فروتنِ تن!


تو از لب من، من از لبت ترسیدم
در لحظه ی کشف پیکرت ترسیدم
یک عمر تمام آرزویم بودی
تا آنکه رسیدم به تنت... ترسیدم!

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر!


وقتی غمت میشه غم عالم، دیگه وقت لازم بازی کردنه
مخصوصا این دست که حکم، حکم دله!

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

یک از سه


بزرگی میگفت: "بر شما باد یکی از این سه: درک، عشق یا فراموشی"
اگر نتوانستید درکش کنید، عاشقش شوید و اگر نتوانستید عاشقش شوید فراموشش کنید لطفا!

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

آقا نگه دار پیاده میشم! (2)


تاکسی برای سوار کردن مسافر نگه داشت. اون طرف خیابون دختری سگ بغل رد می شد.
مسافری که جلو نشسته بود گفت: "انگار بچشو بغل کرده."
چند ثانیه مکث کردم و گفتم: "خب؟! چه اشکالی داره؟"
بی اینکه برگرده و نگاهم کنه جواب داد:"من که چیز بدی نگفتم."
من اما داشتم از آینه بغل تاکسی نگاهش میکردم و بهش گفتم: "خیلی هم اشکال داره. من هم مثل شما سگ بغل نمیکنم اما به کسی که سگ بغل میکنه توهین نمیکنم."
تا آخر مسیر کسی حرفی نزد.
=====
عادت کردیم همیشه در رابطه با سوم شخص غایب صحبت کنیم، اعمالشو در ترازو قرار بدیم، قضاوت کنیم و سر آخر حکم صادر کنیم و برای خالی نبودن عریضه 4 تا لیچار هم بار طرف کنیم. وقتی این عادت در تمام ما نفوذ کرده، دیگه چه دلیلی داره از رفتار کسی مثل اون آقا که به هر کی هر چی میخواد نسبت میده (اون هم از تلویزیون با اون همه مخاطب زمان مناظره ها)عصبانی بشیم. زشته به خدا. نکنیم از این کارا یا لااقل کمتر بکنیم.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

باید یادم بره اما نمیشه!


آدمایی که حافظه ی خوبی دارند چیزی را به یاد نمی آورند، چرا که چیزی را فراموش نمی کنند

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

حالا اما قدم میزنم...


این اشک نیست
کلمه هاست که راه خروج را اشتباه رفته اند
همیشه
آنجا که نباید
کلام اینگونه جاری میشود

===
این شعر 29 اسفند 86 در قطار روی کاغذ چکید

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

انا لله و انا الیه راجعون


پرنده مُرد
آسمان ریخت...

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

سوره احزاب / آیه 4


مَا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ

خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهاده است


(راست گفت خداوند بلند مرتبه)

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

ببار ای بارون ببار...


من بی تو شبی شبیه یک ابر شوم
تسلیم قضا و طالع و جبر شوم
ابری که به اجبار برایت باران
میگریم و قطره قطره در قبر شوم

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

ای در زمین ما را قمر، ای نیمه شب ما را سحر!


مرا تو بی سببی نیستی
به راستی
صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟

ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد
خوشا نظر بازی که تو آغاز می کنی
پس پشت مردمکانت!

شعر از احمد شاملو
عنوان پست از مولانا

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

قسم به اسم آزادی...


وقتی ساعتها دستها و چشمهات بسته است راحت میتونی فکر کنی به همه چیز، هیچ نگرانی نداری و آروم آروم نشستی و بدون صدا مرور میکنی چیزای خوب و خاطرات قبل رو و تنها نگرانیت کسایی هستند که دوستشون داری و ازت خبر ندارن و ناراحتی که باعث ناراحتیشونی.
همین

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

در ستایش جهل


دیده ای ساختمانی که برای فرار از قانون و یا پیش از موعد می‌خواهند تخریب کنند را؟
اول شروع می‌کنند از داخل. بیرون ساختمان و نما کاملا سالم. ساختمان پابرجاست. همه چیز عادی است اما امان از درون. از دیوارهای غیرباربر شروع می‌کنند. کلنگ می‌دهند دست کارگری که بیرحمی را دستان زمختش از روزگار یاد گرفته و ضربه‌ی اول را وارد می‌کند. در ضربه‌ی بعدی نفرت از همه‌ی بدی‌هایی که دیده است را قوت می‌کند در دستش و بیچاره دیوار که سال‌ها همدم اهل خانه بوده و می‌شنیده و می‌دیده رازهای اهالی خانه را و لب باز نمی‌کرده هیچوقت...
قصدم چیز دیگری بود که به اینجا رسید و روضه‌ی دیوار خواندم!
ساختمان پابرجاست، نما کاملا سالم. همه چیز عادی به نظر می‌رسد اما امان از درون...
انسان جاهل هم مانند ساختمان است و حقیقت در حکم تخریبچی. بعضی انسان‌ها تمام و کمال فرو می‌ریزند با برملا شدن حقیقت اما برخی دیگر حکایتشان حکایت همان تخریب غیرقانونی است. نگاهشان می‌کنی سرگرم‌اند به کار و درس و شوخی و خنده اما امان از درون...
هر پرده از حقیقت که آشکار می‌شود طوفانی در درونشان ایجاد می‌کند اما خم به ابرو نمی‌آورند. نمی دانم چه حکمتی است که حقایق برای این آدم‌ها همیشه تلخ‌اند. به حساب خوش باوریشان بگذاریم یا سادگیشان؟ کسی چه می‌داند...
تا وقتی نمی‌دانند عالم و آدم را فرشته می‌بینند و وقتی لایه لایه جهل کنار رفت و حقیقت لعنتی آشکار شد تخریبچی بیرحم ضربه‌ها را وارد می‌کند به دیوارهای غیر باربر اما...
دیوارهای غیرباربر درد می‌کشند و ترک می‌خورند و فرو می‌ریزند اما نما کاملا سالم است. حتما حالا دیگر همه را فرشته نمی‌بینند اما تلاش میکنند (نگرانند) نکند کلمه‌ای، چیزی، چه می‌دانم، برقی از نگاهشان کسی را -که حالا در موردش می‌دانند- نرنجاند و کم کم می‌بینی در نگاهشان دیگر هیچ نیست و تو را یاد پیرمرد آلزایمری همسایه که هر صبح می‌بینی‌اش و سلام می‌کنی و در جوابت نگاهت می‌کند می‌اندازند. هر بار در پس نگرانیشان جایی آن ته‌های دل حتما (با یک لبخند محو) با خودشان می‌گویند بگذار بریزند دیوارهای غیرباربر...
اما امان از لحظه‌ای که دیوارهای باربر نوبتشان برسد...
خدا نیاورد برای هیچ تنابنده‌ای لحظه‌ی ریختن دیوار...
درد دارد... اشک دارد... تنهایی دارد... اصلا خود خود عذاب عظماست.

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

تلخ است که لبریز حقایق شده است...


چند وقت پیش یه مطلب نوشتم اینجا با عنوان تقدیم به آقای میم!
اما امروز می خوام اس ام اس هایی که منجر به اون اتفاق شد رو بنویسم اینجا:
sms اول:
آقای میم... من بدم، خیلی بد. حالم بده. اوضاع مناسبی ندارم. یه جورایی ته خطم. احتمالا دیگه حتی با تو و خانم میم(بعد از اینکه مشکلش حل شد) هم ارتباط نداشته باشم اما بدون یه دوست واقعی بودیو مثل یه برادر بودی برام، هستی و خواهی بود. شرمنده :(
Sms دوم:
سخته جواب اس ام اس کسی که عزیزمه ندم. اس ام اس نده. جوابی ندارم.
Sms سوم:
بیشتر از این توضیحی ندارم :(
Sms چهارم:
شاید یه ماه رمضون حالمو خوب کنه، شاید...
=====
اما آقای میم و خانم میم (که نمیدونم حالمو فهمیده بود اون روزا یا نه) نذاشتن تموم شم.
همین

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

زبان دستها


دستها مخلوقات غریبی هستند. اصلا انگار خودشان زبان دارند، دل دارند و میفهمند. دستها مخلوقات عجیبی هستند و انگشتها این اعجاب را دو چندان میکنند. کسی چه میداند، شاید برای هر دستی به جای گوش و چشم و دهان انگشت گذاشته‌اند. انگشتها حرف میزنند...
وقتی لحظه‌ی آخر میخواهی دل نکند، دست می‌اندازی به آخرین رشته‌ی امید و بیصدا نگاهی میکنی‌اش بلکه دستی دستت را بگیرد...
وقتی موقع خد احافظی دست تکان میدهی یعنی منتظر" دفعه‌ی بعدی هستم"...
انگشتها زبان دستها هستند. سکوت کرده‌اید و فقط دستها به سمت بالا و دو انگشت آن باز است که به زبان دستها یعنی "ما هستیم، ما بیشماریم..."
دستت دست کسی را که دوست داری میگیرد یعنی زبان درازی ممنوع و حالا وقت زبان دستهاست. انگشتها در هم میپیچند یعنی "دوستت دارم"، نوازش میکنند که یعنی "تو هم دوستم داری؟" انگشت هاش گره میخورند در انگشت هات که یعنی "خیلی..." و بند های انگشتت بند بند این گره را میپرستند...
اما خدا نیاورد دل ببندی به دستها و آن دستها پنج انگشت توقف شوند و دستانت بشود ده انگشتِ هزار خواهش. آن وقت است که دیگر دستت نمیخواهد جایی را ببیند. میخزد در جیبهای تاریک و شاید تنگ شلوارِ لی که مثلا سردم است، یخ کرده ام از این سوز پائیز!
تو هم به رویشان نمی آوری که می‌دانی چه مرگشان است و فرو میبری آنها را در جیبها و شروع میکنی به قدم زدن در سرمای اول پائیز و میگذاری نفوذ کند سرما از آستین کوتاه پیراهنت به دستانت تا زودتر گرمای آن دست های آشنای الآن غریب را فراموش کند و سوت میزنی و آرام میخوانی:
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی "ها" میکنم هر شب...

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

منو بگیر از همهمه...


ساعت 8 صبح تا حالا میدان توپخونه بودید؟
شلوغ و پر سر و صدا! جماعت همه در گیر و دار رفتن به سرکار، ازدحام، بوق و ماشین و دود و ...
تو (من) هم یکی از این جماعت و به دنبال عقل معاش اندیش که ناگهان صدا... جدا میشی از تمام هیاهوی پیرامونت. این که میگم جدا میشی بدون ذره ای اغراق میگم. چند ثانیه خلاء رو حس میکنی. این صدا شاید تنها صدای شهر تهران ِ که من از عمق جانم دوستش دارم. صدایی که راس ساعت 8 از ساعتی که به ساختمان بانک نصب شده بلند میشه: دینگ!

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

آقا نگه دار پیاده میشم!


اگر اتوبوس سوار شده باشید و اتوبوس شلوغ باشد، که معمولا هست، حتما مشابه چیزی که میخوام تعریف کنم دیدید:
=====
راننده: ایستگاه کسی پیاده میشه؟
یک یا چند نفر از مسافران: نه آقا! برو!
=====

به نظر شما چرا افرادی هستند که به جای بقیه تصمیم میگیرند؟ در حالی که ممکن من یا شما و یا یکی دیگر از مسافران در این ایستگاه پیاده بشیم. چیزی که به ذهن من میرسه اینه که استبداد در تفکر خیلی از افراد جامعه نفوذ کرده و ما حتی اگر رای مون را، که دزدیدن دارن باهاش پز میدن، پس بگیریم سالها باید کار و تلاش کنیم تا ذهنهامان رو از شر این تفکر بسته و مستبد خلاص کنیم.

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

آدمیت!؟

- chera adam za'feruno zereshke delesh zud be zud tamum mishe?
- adam na, TO!

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

بزن!


داریم خیابون انقلاب راه میریم، یهو میگه "حامد؟" میگم "جانم؟" میگه "میخوام بزنم تو گوشِت!"
جدا خیلی خیلی حال کردم...

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

هدیه تولد من!


آن آتشي که در دل ما شعله مي کشد
گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود...
ديگر به ما که سوخته ايم از شرار عشق
نام گناهکاره ی رسوا نداده بود..
بگذار تا به طعنه بگويند مردمان
در گوش هم حکايت عشق مدام ما
" هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است در جريده عالم دوام ما"

او بس نکند، پس من چه کنم ؟!!


عریان کندم هر صبحدمی، گوید که بیا من جامه کنم...

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

بالابلا


البلا للولا...

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

آشنایی با ما


مسلمانان باید با تحمل تنوع در دیدگاه‌های خود درمان دردهای مشترك‌شان را دنبال کنند...
اینجانب آخرین جمعه از رمضان امسال را در میان کسانی حاضر شدم که جمعی از آنان با مشت‌های گره کرده به پیشوازم آمده بودند و برایم آرزوی مرگ داشتند. در مسیر پرهیاهویی که بایکدیگر همراه شده بودیم سیمایشان را مرور می‌کردم و می‌دیدم‌ که آن چهره‌ها را دوست دارم. و می دیدم پیروزی ما آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد...
خشم مرکبی است که سوار خود را به زمین می‌زند...
خوبتر از نتایجی که در روز قدس به دست آوردیم هنوز وجود دارد، کما این که بدتر از وضعیتی که از آن رنج می‌بریم و بدان اعتراض می‌کنیم نیز هست...
زندگی ادامه دارد...
تولد اینجانب نه هفتم مهر كه روز آشنایی با شماست.
=====
1- در این بیانیه های میرحسین همیشه یه جور شاعرانگی موج میزنه که همیشه خوندنش به من و احتمالا بقیه ی جنبش سبز نشاط تزریق میکنه.
2- این آرامش میرحسین و سید خندان خاتمی عزیز از کجاست؟
3- همی ی بیانیه 13 یه طرف این جمله "تولد اینجانب نه هفتم مهر كه روز آشنایی با شماست." یه طرف. خیلی خیلی منمونم جناب آقای مهندس میرحسین موسوی

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

همیشه...


با خودم میگم تا کی میخوای هی بنویسی و آخر سر یا "Save To Drafts" کنی یا "Delete" ؟
بعد به خوذم جواب میدم تا همیشه...

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

بودن یا نبودن (2)

-Hamed…
-Janam?
-Hichi. faghat khastam bashi!

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

خیلی دور، خیلی نزدیک


وقتی فردی از تو فاصله میگیرد یعنی به شخص دیگری نزدیکتر میشود...

<خشکسالی و دروغ - محمد یعقوبی>

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

بودن یا نبودن

-Hamed…
-Janam?
-To hamishe hasti?

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

شاید این جمعه رفتم، شاید!


دیشب نشسته بودیم با پدر و مادر و برادرم که برای شوخی وخنده به عنوان وصیت نامه متن زیر رو نوشتم و به امضا دو شاهد(پدر و برادر) رسید:

به نام آزادی
من در راه آرمان های امام راحل، مقام عظمای ولایت و سایر مقام های مقدس جمهوری اسلامی هرگز گام برنمی دارم. برای من گریه فراوان کنید و خود را جر بدهید از فرط عزاداری، باشد که خاری باشید در چشم و آن جای دیگر احمدی نژاد.


۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

تو که دستت به نوشتن آشناست!


باید تمام خط نام تو را نوشت
در هر ورق فقط نام تو را نوشت
از هر طرف که رفت مرد اسیر عشق
در طول شش جهت نام تو را نوشت
شاعر به جای شعر با قطره های اشک
در حسرت لبت نام تو را نوشت
تکلیف هر شبت دیگر از او نخواه
او جای هر لغت نام تو را نوشت
در کل این جهان حق هم به جای خود
از روی مصلحت نام تو را نوشت

*این غزل در سال 87 سروده شده است.

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

جشن زوال استبداد دینی


عروسی خونين پايان يافت و داماد دروغين به حجله در آمد.
صندوق ها بر خود لرزيدند و ديوان در تاريکی رقصيدند.
قربانيان در کفن های سپيد به نظاره ايستادند و زندانيان با دست های بريده کف زدند
و جهانيان يک چشم خشم ويک چشم نفرت، داماد را بدرقه کردند.
چشم روزگار فاش گريست و خون از سر ايوان جمهوری گذشت.
شيطان خنديد و آنگاه ستاره ها خاموش شدند و فضيلت به خواب رفت...

جنبش سبز برای آفريدن ايرانی سبز اکنون محکم نهاد شده است. چون شجره طيبه ای که پايی در زمين و سری در آسمان دارد و به اذن خدا در ثمر بخشی است (اصلها ثابت و فرعها فی السماء – سوره ابراهيم). اين جنبش شهيد سبز خود، شعر و شاعر سبز خود، ادب و هنر و گوينده و گفتمان سبز خود را پيدا کرده است...
ما آزادی را ارج خواهيم نهاد و قدر خواهيم دانست، همان آزادی که شما به آن ظلم کرديد و قدرش را ندانستيد...

متن کامل نامه دکتر سروش به خامنه ای را اینجا بخوانید.

===
از دیشب ترس عجیبی به جونم رخنه کرده بود که خوندن این نامه آرومم کرد.
حبذا آقای دکتر سروش

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

دستم را تو بگیر!


هذا مقام الغریب الغریق ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

بدو رفیق، بدو!


وقتی خیلی دویده ایم و نفس مان بند آمده باشد، برمیگردیم و راهی را که دویده ایم اندازه میگیریم!

میرا - کریستوفر فرانک

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

آيا آنچه تو خواستي اين بود؟


پيرزن مهم ترين چيزها رو بهم ياد داد؛ به زخم هاي مريض ها نگاه نکنم، به بوي گوشت فاسد دقت نکنم، سطل سنگينو که برمي دارم، خدا رو شکر کنم که سنگين تر نيست.

پابرهنه در بهشت - بهرام توکلی

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

تقدیم به آقای میم!


خواستم تنها بمونم. یکی یکی حذف کردم اطرافیانمو، بی خداحافظی. اون روز فقط تو مونده بودی و خانم میم. خداحافظی کردم باهات به بدترین شکل. یکی از سخت ترین کارهای دنیا رو انجام دادم و به تلفن هات جواب ندادم و ...
اما تنهام نذاشتی. اومدی وسطِ وسط تنهاییم. تیکه تیکه های شکستمو کنار هم قرار دادی و بعد گفتی عینکتو بزن به چشمات. آخه اشک میریختم و نمیخواستی جماعت ببینن اشکمو. شاید هم نمیخواستی اشکمو ببینی...
حالا ولی قراره بری. نمی دونم چقدر طول میکشه رفتنت اما من خیلی انگار قراره دلم تنگ شه برات!

پ.ن 1: در این مکان به خانم میم بعدا اگر شد متنی تقدیم خواهد شد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

همه عوض شدن، تو هم عوض شدی، کی عوض نشده...




مينا به مرتضي: بذار بهت بگم... من صبح که پا مي‌شم... دلم مي‌خواد کسي باهام حرف نزنه. می‌خوام از خونه که مي‌رم بيرون، کسي منتظرم نباشه برگردم. دل کسي واسم تنگ نشه. کسي منو نخواد... مي‌خوام تنها باشم، مرتضي... دو روز ديگه پا مي‌شم، نگاه مي‌کنم مي‌بينم پير شدم، دستام خالي‌يه، هيچي ندارم از خودم. اگه ولم نکني برم دلم مي‌پوسه اينجا، مرتضي!

پ.ن 1: کنعان فیلمیه که خیلی دوست دارمش، خییییلی. (حتما می دونید فیلم دوست داشتنی با فیلم خوب فرق داره دیگه!). در خودم این قابلیتو میبینم روزی یه بار کامل ببینم ایم فیلمو!!!
پ.ن 2: یادته یه شب حرفهای زدی که خیلی شبیه همین دیالوگ بود؟ یادته جواب دادم که اینبار داری اشتباه میکنی؟
حامد به علی شبیه تره تا مرتضی، نه؟


فرار


با خودم کنار آمدم که بنویسم اینجا و در طول مدتی که پای کامپیوتر نیستم جمله ها پشت هم صف می بندند و آماده ی تایپ می شوند ولی به محض نشستن روی صندلی و log on شدن تو محیط بلاگر (مثل همین الآن) همه ی جمله فرار می کنند. فرار میکنند، شاید از من...
ولی منتظر می مانم تا یک روز بنویسمشان.


۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

ولی هستم هنوز


چقدر سخت شده نوشتن...
چقدر سخت شده نفس کشیدن...


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

تبریک به آقای وزیر و خانواده محترم!


- مدتها قبل به شیشه کتابخونه م یک تیکه روزنامه چسبوندم و که روی اون نوشته شده بود :" کتاب تقدیر است" خیلی خیلی دلم تنگ شده برای این تقدیر. آخرین کتابی که داشتم میخوندم و نیمه کاره رها شده " خداحافظ گاری کوپر" بود که تقریبا 3 هفته است که سراغ اون نرفتم.
- امروز رفتم نمایشگاه بین المللی کتاب و با نهایت بی حوصلگی دو ساعت از عمرم تلف کردم. جای تاسف بود این همه انتشارات، کتاب، سرمایه و آدم که سالهاست هدر میره و انگار روز به روز با سرعرت بیشتری به سمت ناکجا آباد در حرکتیم. تنها فرق نمایشگاه امسال با سال قبل بی حوصلگی مفرط من بود، همین و بس!
- خیلی خسته ام


درد


وقتی که خوابم عمیق شده،
وقتی که کتابهای لعنتی عزیز جلو نمیرن،
وقتی فیلمها دیده نمیشن،
وقتی نشونه قرآن آخرای سوره بقره جا خوش کرده...
یعنی...
یعنی...
یعنی حالم خیلی بده!


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

قرار 1


دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

گفتم ، گفت!



گفتم: تصدّقت ! آتش می زنند دل مرا این همه غصه های تو.
گفت:عزیزم! دلت شاد باشد. بی غصه های من هم، غصه ها بسیارند برای این دل تو.
گفتم: من یکی همه ی غصه ها را بقچه پیچ کرده ام در دولابچه ی دلم. قدر و قیمتی ندارند این ها پیش چشم های همیشه تبدار تو...

<کبوتری ناگهان - محمد چرمشیر>

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

گفتم ، گفت!

گفتم: تصدّقت! ناامیدی زهر دارد. آدمیزاد زنده است به امید.
گفت: اما برای هر امیدی، نا امیدی هم هست.
گفتم: عزیزم! تو هنوز جوانی دختر جان. این دل واکندن از امید، به قواره ی جوانی تو نیست.
گفت: قربان شکل تو بروم، این جا زن ها نه ساله زن میشوند وسی ساله ننه جان باجی خانم.
گفتم: جوانی به دل است.
گفت: دل بهانه می خواهد...

<کبوتری ناگهان - محمد چرمشیر>


۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

بخوان و بسوزان



يك - شب است. مانده چند دقيقه به نيمه برسد. قدم ميزنيم كه چشمم مي افتد به ديوار يك خرابه كه كسي با اسپري نوشته "لعنت خدا بر كسي كه اينجا دستشويي كند" و همان موقع كسي با كوله باري از زباله رد ميشود از كنارم و در همان خرابه آماده ميشود كه بخوابد. با خودم –شايد هم به تو- ميگويم"چطور ميشه كسي حاضر ميشه در همچين شرايطي زندگي كنه؟!" و بعد طوري كه نشنوي ميگويم:"تُفو! لعنتو چرخ گردون!"
دو - شب است ،همان شب، و ساعت از نيمه گذشته و سوار تاكسي هستيم كه هم صحبت ميشوم با پيرمردي كه با لباس رفتگري-نارنجي خوش رنگ- نشسته صندلي جلو و بي اينكه نگاهم كند جواب سوال هايم را ميدهد. يخ كرده ام از پاسخش! با بيش از سي سال سابقه ي كار فقط بيست و دو سال سابقه ي بيمه دارد! حقوق ماهانه اش 180 هزار تومان است! همين مبلغ هم هر سه ماه يكبار پرداخت ميشود. پياده شد. حالا ما بايد پياده شويم.بيرون هوا سرد است ولي من يخ كرده ام از پاسخش! طوري كه نشنوي ميگويم:"تُفو! لعنتو چرخ گردون!"
سه - پيام داد تنها دنج خلوتمون هم سوخت. طبقه اول كامل و طبقه ي دوم خسارت شديد. بهت زده ام و ذهنم از اين شاخه به آن شاخه پشت سر هم مرور ميكند خاطرات را. خاطراتم با او كه گفتمش "دوباره چاي شيرين، هم ميزني، حل ميشوم" خاطراتم با او كه گفت و گوش مي دادم. ضد خاطراتم با آن يكي كه وعده داد دعوتم كند آنجا و نكرد... طوري كه كسي نشنود ميگويم:"تُفو! لعنتو چرخ گردون!"


۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

یک دم خیال آمدنت را به من بده



من هنوز
توی هر خیابان
دلم خواسته نام تو را بلند صدا کنم
که یکی برگردد، خیـــــــــــــال کنم توئی