۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

آشنایی با ما


مسلمانان باید با تحمل تنوع در دیدگاه‌های خود درمان دردهای مشترك‌شان را دنبال کنند...
اینجانب آخرین جمعه از رمضان امسال را در میان کسانی حاضر شدم که جمعی از آنان با مشت‌های گره کرده به پیشوازم آمده بودند و برایم آرزوی مرگ داشتند. در مسیر پرهیاهویی که بایکدیگر همراه شده بودیم سیمایشان را مرور می‌کردم و می‌دیدم‌ که آن چهره‌ها را دوست دارم. و می دیدم پیروزی ما آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد...
خشم مرکبی است که سوار خود را به زمین می‌زند...
خوبتر از نتایجی که در روز قدس به دست آوردیم هنوز وجود دارد، کما این که بدتر از وضعیتی که از آن رنج می‌بریم و بدان اعتراض می‌کنیم نیز هست...
زندگی ادامه دارد...
تولد اینجانب نه هفتم مهر كه روز آشنایی با شماست.
=====
1- در این بیانیه های میرحسین همیشه یه جور شاعرانگی موج میزنه که همیشه خوندنش به من و احتمالا بقیه ی جنبش سبز نشاط تزریق میکنه.
2- این آرامش میرحسین و سید خندان خاتمی عزیز از کجاست؟
3- همی ی بیانیه 13 یه طرف این جمله "تولد اینجانب نه هفتم مهر كه روز آشنایی با شماست." یه طرف. خیلی خیلی منمونم جناب آقای مهندس میرحسین موسوی

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

همیشه...


با خودم میگم تا کی میخوای هی بنویسی و آخر سر یا "Save To Drafts" کنی یا "Delete" ؟
بعد به خوذم جواب میدم تا همیشه...

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

بودن یا نبودن (2)

-Hamed…
-Janam?
-Hichi. faghat khastam bashi!

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

خیلی دور، خیلی نزدیک


وقتی فردی از تو فاصله میگیرد یعنی به شخص دیگری نزدیکتر میشود...

<خشکسالی و دروغ - محمد یعقوبی>

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

بودن یا نبودن

-Hamed…
-Janam?
-To hamishe hasti?

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

شاید این جمعه رفتم، شاید!


دیشب نشسته بودیم با پدر و مادر و برادرم که برای شوخی وخنده به عنوان وصیت نامه متن زیر رو نوشتم و به امضا دو شاهد(پدر و برادر) رسید:

به نام آزادی
من در راه آرمان های امام راحل، مقام عظمای ولایت و سایر مقام های مقدس جمهوری اسلامی هرگز گام برنمی دارم. برای من گریه فراوان کنید و خود را جر بدهید از فرط عزاداری، باشد که خاری باشید در چشم و آن جای دیگر احمدی نژاد.


۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

تو که دستت به نوشتن آشناست!


باید تمام خط نام تو را نوشت
در هر ورق فقط نام تو را نوشت
از هر طرف که رفت مرد اسیر عشق
در طول شش جهت نام تو را نوشت
شاعر به جای شعر با قطره های اشک
در حسرت لبت نام تو را نوشت
تکلیف هر شبت دیگر از او نخواه
او جای هر لغت نام تو را نوشت
در کل این جهان حق هم به جای خود
از روی مصلحت نام تو را نوشت

*این غزل در سال 87 سروده شده است.

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

جشن زوال استبداد دینی


عروسی خونين پايان يافت و داماد دروغين به حجله در آمد.
صندوق ها بر خود لرزيدند و ديوان در تاريکی رقصيدند.
قربانيان در کفن های سپيد به نظاره ايستادند و زندانيان با دست های بريده کف زدند
و جهانيان يک چشم خشم ويک چشم نفرت، داماد را بدرقه کردند.
چشم روزگار فاش گريست و خون از سر ايوان جمهوری گذشت.
شيطان خنديد و آنگاه ستاره ها خاموش شدند و فضيلت به خواب رفت...

جنبش سبز برای آفريدن ايرانی سبز اکنون محکم نهاد شده است. چون شجره طيبه ای که پايی در زمين و سری در آسمان دارد و به اذن خدا در ثمر بخشی است (اصلها ثابت و فرعها فی السماء – سوره ابراهيم). اين جنبش شهيد سبز خود، شعر و شاعر سبز خود، ادب و هنر و گوينده و گفتمان سبز خود را پيدا کرده است...
ما آزادی را ارج خواهيم نهاد و قدر خواهيم دانست، همان آزادی که شما به آن ظلم کرديد و قدرش را ندانستيد...

متن کامل نامه دکتر سروش به خامنه ای را اینجا بخوانید.

===
از دیشب ترس عجیبی به جونم رخنه کرده بود که خوندن این نامه آرومم کرد.
حبذا آقای دکتر سروش

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

دستم را تو بگیر!


هذا مقام الغریب الغریق ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

بدو رفیق، بدو!


وقتی خیلی دویده ایم و نفس مان بند آمده باشد، برمیگردیم و راهی را که دویده ایم اندازه میگیریم!

میرا - کریستوفر فرانک

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

آيا آنچه تو خواستي اين بود؟


پيرزن مهم ترين چيزها رو بهم ياد داد؛ به زخم هاي مريض ها نگاه نکنم، به بوي گوشت فاسد دقت نکنم، سطل سنگينو که برمي دارم، خدا رو شکر کنم که سنگين تر نيست.

پابرهنه در بهشت - بهرام توکلی

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

تقدیم به آقای میم!


خواستم تنها بمونم. یکی یکی حذف کردم اطرافیانمو، بی خداحافظی. اون روز فقط تو مونده بودی و خانم میم. خداحافظی کردم باهات به بدترین شکل. یکی از سخت ترین کارهای دنیا رو انجام دادم و به تلفن هات جواب ندادم و ...
اما تنهام نذاشتی. اومدی وسطِ وسط تنهاییم. تیکه تیکه های شکستمو کنار هم قرار دادی و بعد گفتی عینکتو بزن به چشمات. آخه اشک میریختم و نمیخواستی جماعت ببینن اشکمو. شاید هم نمیخواستی اشکمو ببینی...
حالا ولی قراره بری. نمی دونم چقدر طول میکشه رفتنت اما من خیلی انگار قراره دلم تنگ شه برات!

پ.ن 1: در این مکان به خانم میم بعدا اگر شد متنی تقدیم خواهد شد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

همه عوض شدن، تو هم عوض شدی، کی عوض نشده...




مينا به مرتضي: بذار بهت بگم... من صبح که پا مي‌شم... دلم مي‌خواد کسي باهام حرف نزنه. می‌خوام از خونه که مي‌رم بيرون، کسي منتظرم نباشه برگردم. دل کسي واسم تنگ نشه. کسي منو نخواد... مي‌خوام تنها باشم، مرتضي... دو روز ديگه پا مي‌شم، نگاه مي‌کنم مي‌بينم پير شدم، دستام خالي‌يه، هيچي ندارم از خودم. اگه ولم نکني برم دلم مي‌پوسه اينجا، مرتضي!

پ.ن 1: کنعان فیلمیه که خیلی دوست دارمش، خییییلی. (حتما می دونید فیلم دوست داشتنی با فیلم خوب فرق داره دیگه!). در خودم این قابلیتو میبینم روزی یه بار کامل ببینم ایم فیلمو!!!
پ.ن 2: یادته یه شب حرفهای زدی که خیلی شبیه همین دیالوگ بود؟ یادته جواب دادم که اینبار داری اشتباه میکنی؟
حامد به علی شبیه تره تا مرتضی، نه؟


فرار


با خودم کنار آمدم که بنویسم اینجا و در طول مدتی که پای کامپیوتر نیستم جمله ها پشت هم صف می بندند و آماده ی تایپ می شوند ولی به محض نشستن روی صندلی و log on شدن تو محیط بلاگر (مثل همین الآن) همه ی جمله فرار می کنند. فرار میکنند، شاید از من...
ولی منتظر می مانم تا یک روز بنویسمشان.