يك : از امروز جشنواره فيلم فجر شروع شد و قصد دارم روزي يك جمله از يكي از فيلم هايي كه ديدم رو بنويسم اينجا دو: انصافا امسال خيلي خلوت ئه و گمونم دليلش تحريم باشه سه:
ديدي وقتي دو دوست صميمي در پايان يكي از ملاقات هاي شايد هر روزشان قرار است هر كدام از سمتي بروند كه پشتشان به هم ميشود. اوايل هيچ كدام نمي خواهند نفر اولي باشند كه به آن ديگري پشت ميكنند اما هرچه بيشتر عمق ميگيرد اين دوستي ديگر مفهوم اولين كم كم از بين مي رود. هر دو همزمان برميگردند و راهشان را ميگيرند بي آنكه نگران اول شدن ديگري باشند. هر دو كاملا همزمان بر ميگردند و گاهي هم براي دل خودشان سري به عقب ميچرخانند تا از كسي كه دوستشان دارند بي خبر نمانند، با اينكه همين چند ثانيه قبل پيش هم بوده اند، و در همين لحظه ميبينند آن ديگري نيز همزمان سر به عقب چرخانده تا از كسي كه دوستش دارد بي خبر نماند، با اينكه همين چند ثانيه قبل پيش هم بوده اند!
"تو سر ِ جاتي!" جمله خيلي كوتاه بود اما كوبنده. مثل خوره افتاد به جونت. از اينجا كه هستي و "به جا" هم هستي خنده ات گرفت. ساعت از يك شب هم گذشته بود. پياده ميري و با خودت فكر ميكني كه چرا سر جات هستي؟ يا چرا جات اينجاست؟
هميشه براي خودت عدالت رو اينطور تعريف ميكردي: عدالت يعني هر چيز و هر كسي سر جاي خودش! حالا خودتو در صف اولين شاكي ها از اجراي عدالت ميبيني و تا ميخواي اشك بريزي بالاخره يه تاكسي پيدا ميشه كه سوارت كنه و ببردت "يه جاي ديگه". اما تو هنوز درگير اين هستي كه "تو سر جاتي!"