۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

همه چيز ميگذرد، تو نمي گذري*

اينجا كه منم غروب هايي كه دارد نه فقط جمعه ها، كه هميشه چاي روي ميز سرد ميشود.**
اينجا غمناكي يك شعر از احمدرضا احمدي مثل اين:
"حاصلش از عمر دقيقه اي بود كه به ساعت نگاه كرد
گفت: پنج دقيقه هنوز مانده است
ساعت را به عقب برد كه دقيقه رخ ندهد
زمان رخ مي داد
چاره اي نبود..."***
تمام عصر آدم را باراني مي كند.
اينجا شب هايي دارد از جنس سنگ كه وقتي به سقف خيره شده اي كه شايد خوابت ببرد، اين سنگ ميفتد روي سينه ات و آنقدر فشار مي آورد تا نفس ات به شماره بيفتد و قلبت جوري بزند كه انگار كني به مرز سكته نزديك شده اي.
اينجا شبهايي دارد كه واقعيت روي سياه خود را نمايش ميدهد و هر چه هم محكم باشي بي فايده است.
اما...
اما در شب هاي اينجا، حتي همين شب هاي سنگي و تيره، هنوز مسيح بيدار است و نفس ميكشد و  اين بهانه اي است براي شكر و البته لبخندي از عمق جان...

*: همه چيز ميگذرد، تو نميگذري[نمايشنامه]، محمد چرمشير، نشر نيلا، 1389

**و***: چای در غروب جمعه روی میز سرد می‌شود، احمدرضا احمدي، نشر ثالث، چاپ دوم 1387