۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

تبریک به آقای وزیر و خانواده محترم!


- مدتها قبل به شیشه کتابخونه م یک تیکه روزنامه چسبوندم و که روی اون نوشته شده بود :" کتاب تقدیر است" خیلی خیلی دلم تنگ شده برای این تقدیر. آخرین کتابی که داشتم میخوندم و نیمه کاره رها شده " خداحافظ گاری کوپر" بود که تقریبا 3 هفته است که سراغ اون نرفتم.
- امروز رفتم نمایشگاه بین المللی کتاب و با نهایت بی حوصلگی دو ساعت از عمرم تلف کردم. جای تاسف بود این همه انتشارات، کتاب، سرمایه و آدم که سالهاست هدر میره و انگار روز به روز با سرعرت بیشتری به سمت ناکجا آباد در حرکتیم. تنها فرق نمایشگاه امسال با سال قبل بی حوصلگی مفرط من بود، همین و بس!
- خیلی خسته ام


درد


وقتی که خوابم عمیق شده،
وقتی که کتابهای لعنتی عزیز جلو نمیرن،
وقتی فیلمها دیده نمیشن،
وقتی نشونه قرآن آخرای سوره بقره جا خوش کرده...
یعنی...
یعنی...
یعنی حالم خیلی بده!


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

قرار 1


دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

گفتم ، گفت!



گفتم: تصدّقت ! آتش می زنند دل مرا این همه غصه های تو.
گفت:عزیزم! دلت شاد باشد. بی غصه های من هم، غصه ها بسیارند برای این دل تو.
گفتم: من یکی همه ی غصه ها را بقچه پیچ کرده ام در دولابچه ی دلم. قدر و قیمتی ندارند این ها پیش چشم های همیشه تبدار تو...

<کبوتری ناگهان - محمد چرمشیر>

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

گفتم ، گفت!

گفتم: تصدّقت! ناامیدی زهر دارد. آدمیزاد زنده است به امید.
گفت: اما برای هر امیدی، نا امیدی هم هست.
گفتم: عزیزم! تو هنوز جوانی دختر جان. این دل واکندن از امید، به قواره ی جوانی تو نیست.
گفت: قربان شکل تو بروم، این جا زن ها نه ساله زن میشوند وسی ساله ننه جان باجی خانم.
گفتم: جوانی به دل است.
گفت: دل بهانه می خواهد...

<کبوتری ناگهان - محمد چرمشیر>


۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

بخوان و بسوزان



يك - شب است. مانده چند دقيقه به نيمه برسد. قدم ميزنيم كه چشمم مي افتد به ديوار يك خرابه كه كسي با اسپري نوشته "لعنت خدا بر كسي كه اينجا دستشويي كند" و همان موقع كسي با كوله باري از زباله رد ميشود از كنارم و در همان خرابه آماده ميشود كه بخوابد. با خودم –شايد هم به تو- ميگويم"چطور ميشه كسي حاضر ميشه در همچين شرايطي زندگي كنه؟!" و بعد طوري كه نشنوي ميگويم:"تُفو! لعنتو چرخ گردون!"
دو - شب است ،همان شب، و ساعت از نيمه گذشته و سوار تاكسي هستيم كه هم صحبت ميشوم با پيرمردي كه با لباس رفتگري-نارنجي خوش رنگ- نشسته صندلي جلو و بي اينكه نگاهم كند جواب سوال هايم را ميدهد. يخ كرده ام از پاسخش! با بيش از سي سال سابقه ي كار فقط بيست و دو سال سابقه ي بيمه دارد! حقوق ماهانه اش 180 هزار تومان است! همين مبلغ هم هر سه ماه يكبار پرداخت ميشود. پياده شد. حالا ما بايد پياده شويم.بيرون هوا سرد است ولي من يخ كرده ام از پاسخش! طوري كه نشنوي ميگويم:"تُفو! لعنتو چرخ گردون!"
سه - پيام داد تنها دنج خلوتمون هم سوخت. طبقه اول كامل و طبقه ي دوم خسارت شديد. بهت زده ام و ذهنم از اين شاخه به آن شاخه پشت سر هم مرور ميكند خاطرات را. خاطراتم با او كه گفتمش "دوباره چاي شيرين، هم ميزني، حل ميشوم" خاطراتم با او كه گفت و گوش مي دادم. ضد خاطراتم با آن يكي كه وعده داد دعوتم كند آنجا و نكرد... طوري كه كسي نشنود ميگويم:"تُفو! لعنتو چرخ گردون!"


۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

یک دم خیال آمدنت را به من بده



من هنوز
توی هر خیابان
دلم خواسته نام تو را بلند صدا کنم
که یکی برگردد، خیـــــــــــــال کنم توئی