۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

بيستم مهرماه سال هزار و سيصد و هشتاد و نه

براي هر آدمي روز تولدش روز خاصي به حساب مي‌آيد. خل بازي در مي‌آورد گاهي براي خودش. تا مي‌رسد به آن روز تنش گر مي‌گيرد. هواي دلش ابري و باراني مي‌شود، حتي اگر به روي خودش هم نياورد. تو انگار كن چيزي شبيه حس‌ات در لحظه تحويل سال يا با شيطنت بگو شبيه يك عادت ساليانه.
اين روز آدم براي خودش گم مي‌شود در زمان. شروع مي‌كند به خيال. مي‌رود 10 سال قبل. بعد مي‌بيند 10 سال قبلش سفيد است... نه ببخشيد خالي است. بعد دوباره برمي‌گردد به حال و تا نگاهش مي‌افتد به آدم‌هايش – اين آدم‌هايش كه مي‌گويم به معناي مالكيت نيست، كه به معني آدم‌هاي دور و ورش است، آدم‌هاي نزديكش و عزيزتر از جانش- يك لبخند پخش مي‌شود روي صورتش...
 پ.ن 1 : دوستاني كه ديروز آمده بوديد، متني طولاني آماده كرده بودم برايتان بخوانم اما نخواندم و  براي اين بلاگ همين چند خط كافيست. تا همين جاي متن كه وقتي ميبينمتان لبخندي پخش مي شود روي صورتم...
پ.ن 2: لحظه لحظه بودنم كنارتان را غنيمت مي شمارم، شما كه خوبي‌تان بي دريغ است:
مريم، زهرا، نفيسه، آزاده، نيـــــلوفر، مهدي، علي كوچيكه ص.، حسين، محمدامير، فرهاد، فرشاد، رحمان
پ.ن 3: با تشكر از آرين و آني :)

۴ نظر:

فرشاد گفت...

«چه خوب که هستی»، یه وقتایی هست آدم از ته دلش می خواد اینو به کسی بگه، حالا بهونه ش هر چی
من الان از ته دلم می خوام بگم؛
«چه خوب که هستی»

مریم مینایی گفت...

روز تولد ما انگار برای همدیگر بیشتر عزیز است تا خودمان... بهانه ایست که هی به یادش باشی و هی لبخند الکی خلکی بزنی. بهانه ای که یادت باشد رفاقت کنی بی منت!

مهدی گفت...

روز تولد آدما روز غمگینیه. واسه همین دوستا جمع میشن دورش و سرش رو شلوغ میکنن که فراموش کنه.
درود.

مهدی احمدی گفت...

عاشق خل بازی ام.و کمربند بازی.همینطور تو.