۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

گاهي كمي بي عدالتي رو عشق است!


"تو سر ِ جاتي!" جمله خيلي كوتاه بود اما كوبنده. مثل خوره افتاد به جونت. از اينجا كه هستي و "به جا" هم هستي خنده ات گرفت. ساعت از يك شب هم گذشته بود. پياده ميري و با خودت فكر ميكني كه چرا سر جات هستي؟ يا چرا جات اينجاست؟

هميشه براي خودت عدالت رو اينطور تعريف ميكردي: عدالت يعني هر چيز و هر كسي سر جاي خودش!
حالا خودتو در صف اولين شاكي ها از اجراي عدالت ميبيني و تا ميخواي اشك بريزي بالاخره يه تاكسي پيدا ميشه كه سوارت كنه و ببردت "يه جاي ديگه".
اما تو هنوز درگير اين هستي كه "تو سر جاتي!"


هیچ نظری موجود نیست: