۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

بخوان و بسوزان



يك - شب است. مانده چند دقيقه به نيمه برسد. قدم ميزنيم كه چشمم مي افتد به ديوار يك خرابه كه كسي با اسپري نوشته "لعنت خدا بر كسي كه اينجا دستشويي كند" و همان موقع كسي با كوله باري از زباله رد ميشود از كنارم و در همان خرابه آماده ميشود كه بخوابد. با خودم –شايد هم به تو- ميگويم"چطور ميشه كسي حاضر ميشه در همچين شرايطي زندگي كنه؟!" و بعد طوري كه نشنوي ميگويم:"تُفو! لعنتو چرخ گردون!"
دو - شب است ،همان شب، و ساعت از نيمه گذشته و سوار تاكسي هستيم كه هم صحبت ميشوم با پيرمردي كه با لباس رفتگري-نارنجي خوش رنگ- نشسته صندلي جلو و بي اينكه نگاهم كند جواب سوال هايم را ميدهد. يخ كرده ام از پاسخش! با بيش از سي سال سابقه ي كار فقط بيست و دو سال سابقه ي بيمه دارد! حقوق ماهانه اش 180 هزار تومان است! همين مبلغ هم هر سه ماه يكبار پرداخت ميشود. پياده شد. حالا ما بايد پياده شويم.بيرون هوا سرد است ولي من يخ كرده ام از پاسخش! طوري كه نشنوي ميگويم:"تُفو! لعنتو چرخ گردون!"
سه - پيام داد تنها دنج خلوتمون هم سوخت. طبقه اول كامل و طبقه ي دوم خسارت شديد. بهت زده ام و ذهنم از اين شاخه به آن شاخه پشت سر هم مرور ميكند خاطرات را. خاطراتم با او كه گفتمش "دوباره چاي شيرين، هم ميزني، حل ميشوم" خاطراتم با او كه گفت و گوش مي دادم. ضد خاطراتم با آن يكي كه وعده داد دعوتم كند آنجا و نكرد... طوري كه كسي نشنود ميگويم:"تُفو! لعنتو چرخ گردون!"


هیچ نظری موجود نیست: