۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

سفر پلی که مرا مرد راه می‌سازد*

چند دقیقه‌ای حواسم به‌شان بود. مرد قصد داشت از زن عکس بگیرد اما تمام سعی خودش را می‌کرد تا عظمت ستون پشت سرشان هم در قاب تنگ دوربین کامپکت‌شان جا بگیرد. اما نمی‌شد. نمی‌شد و کلافه شدند.
جلو رفتم و با همان چند کلمه‌ی ساده‌ای که بلد بودم ازشان اجازه گرفتم کمکی کنم در رفع این کلافگی. خوشحال شدند و استقبال کردند.
این‌جور وقت‌هاست که بی‌دغدغه و کلافگی بغل کردن‌ها به آدم می‌چسبد. لبخند و نگاه خندان و یار در آغوش. 
تصمیم گرفتم پانورامایی از آنها بگیرم در کنار ستون. و تصویر زیر حاصل شد. حالا یک زوج خندان ِ خوش عکس در تصویرم هست و یک ستون بلندبالای تاریخی. که البته عظمت آن فشاری که آغوش کشیدن مرد هست را بیشتر خوش دارم.
با کمی تاخیر برای‌شان ایمیل کردم. در ایمیلم چیزی ننوشتم جز سلام و تاریخ عکس و استانبول.
شاید فراموشم کرده بودند و شاید چشم به راه عکس بودند. امیدوارم اگر منتظر این عکس بودند با خودشان فکر نکرده باشند کسی آن ها را سر کار گذاشته و با دیدن ایمیل من لبخندی روی لب هردوی‌شان بنشیند.


 عنوان مصرعی‌ست از سعید نوذری *

هیچ نظری موجود نیست: