مادرم آخر نمازهایش دعا میکند و میگوید: "یا امیرالمومنین! درمونده و معطل نکن." و من فکر میکنم «درمانده» با «معطل» چه ترکیب غریب و آشنایی میسازد.
بیشتر که به فکر کردن ادامه میدهم به خودم میآیم و میبینم تبدیل به یک درماندهی واقعی شدهام، یه درماندهی معطل واقعی.
«درمانده» درخودش حیرتی دارد. مثل وقتی که از حال رفتهای و به هوش آمدهای و نمیدانی کجای جهانی.
آدم «معطل» هم مثل آدمی میماند که...
تا حالا شده با کسی قرار بگذاری و به او تاکید کنی که "دیر نیا حوصلهی «معطل» شدن ندارم"؟
از خودم میپرسم من منتظر ِ که هستم که این همه «معطل»ام؟ از من و در من کدام رفتهای برنگشته که هنوز و این قدر عمیق «درمانده» شدهام و در انتظار برگشتنش یک عمر «معطل»ام؟
باید پیامبری این پیام را به گوشش برساند که هر که هست و هر کجا که هست، وقتش است که برگردد. برگردد و ببیند یکی – یک درماندهی معطل- سر راه برگشتنش دارد با صدای ناخوبش میخواند:"باز آ ببین در حیرتم..."
اما آنکه رفت خود من بودم.
26 دی 1392
6:30 صبح ِ یک شب ِ بیخواب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر