عادت کرده ام به برنامهریزی بر اساس چیزهایی که ممکن است اتفاق بیفتد. کمتر پیش میآید به این هم فکر کنم چیزهایی که ممکن است اتفاق بیفتد، ممکن است اتفاق نیفتد. بعد پیش آمده بر اساس همین اتفاقهایی که هنوز تکلیف شان با خودشان معلوم نیست برنامهی چند ساله بریزم.
مثلن امروز نیفتادن یکی از این اتفاقها قطعی شد. موقعیت شغلی که به آن نزدیک بودم به دست نیامد. حاصلش شد کمی در خودفرورفتگی و احساس شکست. اما جالب ِ ماجرا اینجاست که اندازهی تمام برنامهریزی چند ماههام احساس شکست و ناکامی میکنم. یک جوری تعدد شکست ِ حاصل از یک ناکامی.
مثل کسی که فکر میکند از دختری که خوشش میآید بله میشنود و بر این اساس با خودش خوش خیال میکند چند ماه با او حسابی خوش میگذراند، بعدتر شاید به خواستگاریاش برود و بعد ازدواج و مراسم و حتی بچه. بعد از آن دختر "نه" میشنود. این نه را این طور حساب کند که علاوه بر این "نه"ی ابتدای داستان، چند ماه تلخ با دخترک داشته، بعد به یک خواستگاری رفته و نه شنیده، و ازدواج ناموفقی داشته و حتی پس از ازدواج مشخص میشود نابارور است.
نباید این طور باشم اما هستم. مثل خیلی نبایدهای دیگر...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر