
مينا به مرتضي: بذار بهت بگم... من صبح که پا ميشم... دلم ميخواد کسي باهام حرف نزنه. میخوام از خونه که ميرم بيرون، کسي منتظرم نباشه برگردم. دل کسي واسم تنگ نشه. کسي منو نخواد... ميخوام تنها باشم، مرتضي... دو روز ديگه پا ميشم، نگاه ميکنم ميبينم پير شدم، دستام خالييه، هيچي ندارم از خودم. اگه ولم نکني برم دلم ميپوسه اينجا، مرتضي!
پ.ن 1: کنعان فیلمیه که خیلی دوست دارمش، خییییلی. (حتما می دونید فیلم دوست داشتنی با فیلم خوب فرق داره دیگه!). در خودم این قابلیتو میبینم روزی یه بار کامل ببینم ایم فیلمو!!!
پ.ن 2: یادته یه شب حرفهای زدی که خیلی شبیه همین دیالوگ بود؟ یادته جواب دادم که اینبار داری اشتباه میکنی؟
حامد به علی شبیه تره تا مرتضی، نه؟
پ.ن 1: کنعان فیلمیه که خیلی دوست دارمش، خییییلی. (حتما می دونید فیلم دوست داشتنی با فیلم خوب فرق داره دیگه!). در خودم این قابلیتو میبینم روزی یه بار کامل ببینم ایم فیلمو!!!
پ.ن 2: یادته یه شب حرفهای زدی که خیلی شبیه همین دیالوگ بود؟ یادته جواب دادم که اینبار داری اشتباه میکنی؟
حامد به علی شبیه تره تا مرتضی، نه؟
۲ نظر:
این حرفهای مینا خیلی برام آشنا بود، انگار به کسی گفته بوده باشم، اما نه، به کسی نگفته بودم، این حسی بوده که این چند ساله داشتم، نمیدونم چرا، اما میخواستم هیچکس و هیچچیز به من وابستگی نداشته باشن. اما حالا از این حس پشیمونم. شاید چون ترسیدم، شاید چون میخوام سرم شلوغ باشه. الآن حسرت روزهای خوبی رو که میتونستم بدون این حس لعنتی داشته باشم رو میخورم.
نقش علی بازی کردنی نیست؛ بازیدنیه!
ارسال یک نظر