۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

ده منهای یک

می‌توانم همه‌ی این چیزهایی که حالا می‌نویسم را سال آینده بنویسم همراه با عنوان پرطمطراقی که نشان دهد از یک دهه پیش مشتری ثابت جشنواره‌ام

***
یک‌یک ِفیلم‌های این 9 سال را خاطرم هست که با کی و کجا دیده‌ام.
اولین فیلمی که در جشنواره دیدم «کارگران مشغول کارند» ِمانی حقیقی بود. سینما بهمن. سانس اول که ارزان‌تر هم بود

جشنواره‌ی 86 بود. سینما جمهوری (که سال 88 در آتش سوخت) برای ارگان‌ها و نهادها بود با لطایف‌الحیلی بلیت «همیشه پای یک زن در میان است» ِ کمال تبریزی را خریدم و دیدم. آنجا بود که با مریم آشنا شدم و شد دوست‌ترین دوستی که می‌توانستم داشته باشم.

جشنواره‌ی 87 بود. سینما سپیده «سوپراستار» ِ تهمینه میلانی را دیدم و چقدر عجیب با شروین آشنا شدم. هنوز در هر جمعی که هستیم تعریف می‌کنیم آن خاطره را. یکی از صادقانه‌ترین روابط دوستانه‌ام شکل گرفت و هنوز پابرجاست.

ساعت‌های زیادی در صف سپری کردم و کردیم. برای «کنعان» ِ عزیز 6 ساعت در سینما فلسطین و برای «درباره‌ی الی...» 11 ساعت در پردیس رازی که فقط همان یک‌بار گذرم به آنجا افتاد.

فیلم‌ها و سینماها و آدم‌های دیگری که آمدند و رفتند و ماندند...

پارسال جشنواره را جور دیگری از قبل گذراندم و امسال باز برگشتم به سال 86. تنها می‌روم و بلیت می‌خرم و گاهی با مسئول سینما که در اولین برخورد گفت "از قیافه‌ت معلومه از قدیمیای جشنواره‌ای" و به حرفش در دلم غمناک خندیدم، گپ می‌زنم و بلیت‌های رایگانی که سال‌های قبل در حسرتش بودیم را بین دوستان عزیزم تخس می‌کنم.

برای من همه چیز از جشنواره شروع نشد. اما بعضی چیزها از جشنواره شروع شد. بعضی چیزهای خوب که هنوز هستند و بعضی که دیگر نیستند و حالا بهانه دارم برای فاصله گرفتن از آنها. بهانه‌های دوری راه، سردی هوا و پردیس سینمایی نزدیک‌تر و گرم‌تر و خلوت‌تر  ِ کیان با اینترنت رایگان.
اما واقعیت چیز دیگری‌ست. دوست ندارم با از دست داده‌هایم روبرو شوم. همه‌ی آن همه شیرینی و تلخی و اضطراب را بقچه‌پیچ کرده‌ام و یکجا کنار گذاشته‌ام در دولابچه‌ی دلم.
هنوز اما گاهی فقط برای اینکه غبار ننشیند رویش سری به آن‌ها می‌زنم...
(این 4 کلمه‌ی اول ِ خط آخر را کلمه کلمه و با مکث بین هر دو واژه بخوانید.)

۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

سفر پلی که مرا مرد راه می‌سازد*

چند دقیقه‌ای حواسم به‌شان بود. مرد قصد داشت از زن عکس بگیرد اما تمام سعی خودش را می‌کرد تا عظمت ستون پشت سرشان هم در قاب تنگ دوربین کامپکت‌شان جا بگیرد. اما نمی‌شد. نمی‌شد و کلافه شدند.
جلو رفتم و با همان چند کلمه‌ی ساده‌ای که بلد بودم ازشان اجازه گرفتم کمکی کنم در رفع این کلافگی. خوشحال شدند و استقبال کردند.
این‌جور وقت‌هاست که بی‌دغدغه و کلافگی بغل کردن‌ها به آدم می‌چسبد. لبخند و نگاه خندان و یار در آغوش. 
تصمیم گرفتم پانورامایی از آنها بگیرم در کنار ستون. و تصویر زیر حاصل شد. حالا یک زوج خندان ِ خوش عکس در تصویرم هست و یک ستون بلندبالای تاریخی. که البته عظمت آن فشاری که آغوش کشیدن مرد هست را بیشتر خوش دارم.
با کمی تاخیر برای‌شان ایمیل کردم. در ایمیلم چیزی ننوشتم جز سلام و تاریخ عکس و استانبول.
شاید فراموشم کرده بودند و شاید چشم به راه عکس بودند. امیدوارم اگر منتظر این عکس بودند با خودشان فکر نکرده باشند کسی آن ها را سر کار گذاشته و با دیدن ایمیل من لبخندی روی لب هردوی‌شان بنشیند.


 عنوان مصرعی‌ست از سعید نوذری *

۱۳۹۲ دی ۲۶, پنجشنبه

آنکه رفت خود من بودم

مادرم آخر نمازهایش دعا می‌کند و می‌گوید: "یا امیرالمومنین! درمونده و معطل نکن." و من فکر می‌کنم «درمانده» با «معطل» چه ترکیب غریب و آشنایی می‌سازد.
بیشتر که به فکر کردن ادامه می‌دهم به خودم می‌آیم و می‌بینم تبدیل به یک درمانده‌ی واقعی شده‌ام، یه درمانده‌ی معطل واقعی.
«درمانده» درخودش حیرتی دارد. مثل وقتی که از حال رفته‌ای و به هوش آمده‌ای و نمی‌دانی کجای جهانی.
آدم «معطل» هم مثل آدمی می‌ماند که...
تا حالا شده با کسی قرار بگذاری و به او تاکید کنی که "دیر نیا حوصله‌ی «معطل» شدن ندارم"؟
از خودم می‌پرسم من منتظر  ِ که هستم که این همه «معطل»ام؟ از من و در من کدام رفته‌ای برنگشته که هنوز و این قدر عمیق «درمانده» شده‌ام و در انتظار برگشتنش یک عمر «معطل»ام؟
باید پیامبری این پیام را به گوشش برساند که هر که هست و هر کجا که هست، وقتش است که برگردد. برگردد و ببیند یکی – یک درمانده‌ی معطل- سر راه برگشتنش دارد با صدای ناخوبش می‌خواند:‌"باز آ ببین در حیرتم..."

اما آنکه رفت خود من بودم.

26 دی 1392
6:30 صبح  ِ یک شب ِ بی‌خواب

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

عقوبتی چو مرگ

سلیمان به هُدهُد گفت اگر عذر موجهی برای غیبت‌اش بیان نکند او را "عذاب سخت بیرون از حساب" می‌کند. و آن عذاب این بود:

«در قفس بودن به غیر جنس خود»

مولانا - مثنوی معنوی - دفتر پنج

۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

تفاضل گل مهمه؟

عادت کرده ام به برنامه‌ریزی بر اساس چیزهایی که ممکن است اتفاق بیفتد. کم‌تر پیش می‌آید به این هم فکر کنم چیزهایی که ممکن است اتفاق بیفتد،‌ ممکن است اتفاق نیفتد. بعد پیش آمده بر اساس همین اتفاق‌هایی که هنوز تکلیف شان با خودشان معلوم نیست برنامه‌ی چند ساله بریزم.
مثلن امروز نیفتادن یکی از این اتفاق‌ها قطعی شد. موقعیت شغلی که به آن نزدیک بودم به دست نیامد. حاصلش شد کمی در خودفرورفتگی و احساس شکست. اما جالب ِ ماجرا اینجاست که اندازه‌ی تمام برنامه‌ریزی چند ماهه‌ام احساس شکست و ناکامی می‌کنم. یک جوری تعدد شکست ِ حاصل از یک ناکامی.
مثل کسی که فکر می‌کند از دختری که خوشش می‌آید بله می‌شنود و بر این اساس با خودش خوش خیال می‌کند چند ماه با او حسابی خوش می‌گذراند، بعدتر شاید به خواستگاری‌اش برود و بعد ازدواج و مراسم و حتی بچه. بعد از آن دختر "نه" می‌شنود. این نه را این طور حساب کند که علاوه بر این "نه"ی ابتدای داستان، چند ماه تلخ با دخترک داشته، بعد به یک خواستگاری رفته و نه شنیده، و ازدواج ناموفقی داشته و حتی پس از ازدواج مشخص می‌شود نابارور است.
نباید این طور باشم اما هستم. مثل خیلی نبایدهای دیگر...